شیعه در گذر تاریخ
جلد:١
مقرر:سبحانی تبریزی، جعفر
حاشيه نويس:بینش، عبد الحسین
ناشر:موسسه فرهنگي هنري مشعر
محل نشر:تهران
سال نشر:١٣٩١
ص:1
ص:2
ص:3
ص:4
ص:5
ص:6
ص:7
رسول خدا (ص) على بن ابى طالب (ع) و راه او را ملاك حق معرفى كرد و پيوسته آن حضرت و پيروانش را به رستگارى بشارت داد و مسلمانان را بر حذر داشت كه مبادا نااهلانى از قريش رهبرى جامعه اسلامى را به دست گيرند و خود را امير بر مؤمنان بدانند. از اين رو ايشان براساس مأموريتى الهى رهبرى نهضت خويش را به دست على بن ابطالب (ع)
ص:8
سپرد تا امت او را به مقصد نهايى كه عبوديت مطلقه بود، هدايت كند و پيروان خويش را به سر منزل مقصود برساند.
كتابى كه پيش رو داريد، با ادله متقن و وافى شيعه را پيروان واقعى على بن ابى طالب (ع) و فرقه ناجيه معرفى كرده و چنان كه از نام كتاب پيداست، در گذر تاريخ به بررسى آن پرداخته است.
حضرت آيت الله سبحانى با تأليف كتاب ارزشمند «الشيعة في موكب التاريخ دراسة موضوعية في نشأة الشيعة في ضوء الكتاب والسنة و التاريخ» به بررسى تاريخ پيدايش مذهب اماميه پرداخته و آن را از دريچه قرآن كريم، روايات و تاريخ بررسى كرده است. نظر به اهميت اين موضوع و كتاب، پژوهشكده حج و زيارت ترجمه آن را در دستور كار خود قرار داد و از فرهيخته گرامى، جناب آقاى «عبدالحسين بينش» در كار ترجمه، يارى گرفت و اثر حاضر نتيجه اين تلاش هاست.
اميد است اين كتاب مورد توجه كسانى كه مى خواهند با مكتب اهل بيت (ع) آشنا شوند، قرار گيرد.
در پايان، پژوهشكده حج و زيارت برخود لازم مى داند كه از زحمات بى شائبه مؤلف گران قدر و مترجم محترم و تمامى كسانى كه در به ثمر رسيدن اين اثر تلاش كردند، سپاسگزارى نمايد.
انه ولى التوفيق
پژوهشكده حج و زيارت
گروه تاريخ و سيره
ص:9
ص:10
ص:11
برخى از نويسندگان گذشته و حال، مى پندارند كه تشيع نيز همانند ديگر فرقه هاى اسلامى، محصول درگيرى هاى سياسى است. درحالى كه گروهى ديگر بر اين باورند كه اين مذهب، حاصل درگيرى هاى فكرى است. ازاين رو در جست وجوى تاريخ پيدايش و ظهور آن در عرصۀ جامعۀ اسلامى هستند. اينان تشيع را پديده اى نوظهور در ميان جوامع اسلامى معرفى مى كنند و معتقدند كه تشيع، گرچه بخشى از پيكرۀ امت اسلامى است، ولى نتيجۀ رويدادهاى سياسى، اجتماعى و فكرى است كه با گذر زمان به تشكيل اين مذهب، منتهى شده و به تدريج رو به گسترش نهاده است.
شايد همين تصور نادرست از مفهوم تشيع است كه صاحبان چنين ديدگاه هايى را در فهم حقيقت پيدايش اين مذهب، به خطا و لغزش افكنده و اجازه نداده است تفسير درستى از اين پديده ارائه كنند. اگر اين پژوهشگران كار خود را از مبانى فكرى و اعتقادى تشيع آغاز مى كردند،
ص:12
به روشنى درمى يافتند كه گوهر تكوين و اصول و اركان اين مذهب، چيزى جز امتداد حقيقى انديشۀ اعتقادى اسلام نيست.
برخى سرچشمۀ پيدايش تشيع را به آنجا بازمى گردانند كه پيامبر اسلام (ص) پس از خود، على (ع) را با فرمان خداوند به خلافت و جانشينى گماشت تا امام و راهنماى مردم باشد؛ همان طور كه خود آن حضرت، امام و راهنماى مردم بود. چنين اعتقادى روشن ترين مصداق براى حقيقت پيدايش تشيع است. تشيع با تبلور انديشۀ بزرگ اسلامى پديد آمد؛ زيرا ناگزير پس از رحلت صاحب رسالت بايد كسى مى بود كه راه او را به طور حقيقى تداوم و استمرار بخشد و بار سنگين اين رسالت آسمانى را به دوش كشد.
اگر بپذيريم كه اساس تشيع بر استمرار رهبرى به وسيلۀ جانشين پيامبر (ص) است، پس شيعه چيزى جز تاريخ اسلام و نصوص روايت شده از رسول خدا (ص) در اين باره ندارد.
نويسندگان كتاب هاى صحيح و سنن، روايت هاى بسيارى را دربارۀ جانشينى اميرمؤمنان على (ع) نقل كرده اند. اين نصوص، حجيت خدشه ناپذيرى دارند و بى ترديد، همان پايگاه اعتقاداتى است كه رسول خدا (ص) به دنبال پايه گذارى آن بوده است. اين روايت ها به طور قطع دلالت بر اين دارد كه اقبال هاى صورت پذيرفته در دوره هاى بازپسين، استمرار آن چيزى بود كه در دوران رسول خدا (ص) وجود داشت. بنابراين همه كسانى كه دعوت پيامبر (ص) را اجابت كردند و از روى صدق و حقيقت، به فرمان ايشان سرنهادند، بدون شك پيش روان
ص:13
تشيع و حاملان بذرهاى نخستين آن به شمار مى آيند.
شيعيان همان مسلمانان مهاجر و انصار و كسانى اند كه در نسل هاى بعد، راه آنان را در پيش گرفتند. آنها در همان مسيرى كه پيش تر پيامبر (ص) در موضوع رهبرى داشت، باقى ماندند؛ نه آن را تغيير دادند و نه به ديگرى سپردند. آنها مصالح خيالى را برابر نصوص قرار ندادند و مصداق بارز سخن خداوند گرديدند كه مى فرمايد:
يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اللهِ وَ رَسُولِهِ وَ اتَّقُوا اللهَ إِنَّ اللهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (حجرات: ١)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از خدا و رسول او پيشى مگيريد و از خداوند پروا داشته باشيد. همانا خداوند شنوا و داناست.
شيعيان در اصول و فروع، به على (ع) و خاندان او روى آوردند و از گروهى كه نصوص خلافت، ولايت و رهبرى عترت پيامبر (ص) را نپذيرفتند و جانب مصلحت را گرفتند، دورى جستند.
ص:14
ص:15
اخبار رسيده از زبان پيامبر (ص) دربارۀ شيعيان على (ع) كه در اصل شيعۀ خود پيامبر (ص) بودند، نقاب از چهرۀ حقيقت برمى دارد و نشان مى دهد شمارى از مهاجران، گرد على (ع) حلقه زدند كه حتى در همان دوران رسالت نيز به شيعيان على (ع) ، معروف بودند. رسول خدا (ص) نيز بارها آنان را از رستگاران خواند. اگر كسى دراين باره گرفتار شك و ترديد باشد، شمارى از نصوص وارده دراين باره را نقل مى كنيم:
١. ابن مردويه به نقل از عايشه مى نويسد:
گفتم اى رسول خدا (ص) ! گرامى ترين آفريدگان نزد خدا چه كسانى هستند؟ فرمود: اى عايشه! مگر اين آيه را نخوانده اى كه مى فرمايد: «كسانى كه ايمان آورده و عمل صالح كرده اند، اينان بهترين آفريدگانند»(1).(2)
ص:16
٢. ابن عساكر از جابر بن عبدالله نقل مى كند:
ما نزد پيامبر (ص) بوديم كه على (ع) از راه رسيد. آن گاه پيامبر (ص) فرمود: «به آن كه جانم به دست اوست، سوگند، او و شيعيانش در روز رستخيز رستگارانند» . و اين آيه نازل گرديد: «كسانى كه ايمان آورده و عمل صالح كردند، اينان بهترين مردم هستند» . از آن پس، هرگاه ياران پيامبر (ص) ، على (ع) را مى ديدند، مى گفتند: «بهترين مردم آمد» .(1)
٣. ابن عدى و ابن عساكر نيز از ابوسعيد - به طور مرفوع- چنين نقل كردند: «على بهترين مردم است» .(2)
4. ابن عدى از ابن عباس نقل مى كند:
هنگامى كه آيۀ «كسانى كه ايمان آورده و عمل صالح كرده اند، اينان بهترين مردم هستند» فرود آمد، رسول خدا (ص) به على فرمود: «بهترين مردم، تو و شيعيان تو هستيد و در روز رستخيز هم شما خشنوديد و هم خداوند از شما خشنود است» .(3)
5. ابن مردويه از على (ع) نقل كرده است:
رسول خدا (ص) به من فرمود: «آيا قول خداى را نشنيده اى كه مى گويد: «كسانى كه ايمان آورده و عمل صالح انجام داده اند بهترين مردم هستند» . اينان تو و شيعيان تو هستيد و وعده گاه من و شما
ص:17
بر سر حوض است. وقتى كه امت ها براى پس دادن حساب بيايند، شما رو سفيديد» (1)
6. ابن حجر در كتاب «صواعق» به نقل از ام سلمه مى نويسد:
شبى نوبت من بود و رسول خدا (ص) نزد من حضور داشت. آن گاه فاطمه و پس از او على (ع) به خانۀ من آمدند. رسول خدا (ص) فرمود: «اى على! تو و يارانت در بهشتيد. تو و شيعيانت در بهشتيد» . (2)
٧. ابن اثير نيز در كتاب «نهايه» چنين نوشته است:
رسول خدا (ص) به على فرمود: «اى على! تو و شيعيانت در حالى به حضور پروردگار مى رسيد كه شما از خداوند و خداوند از شما خشنود است و دشمنان تو در حالى حاضر مى شوند كه خشمناكند و در زنجير» . آن گاه دست بر گردنش افكند تا چگونگى در زنجير بودن گردن را نشان بدهد.
٨. زمخشرى در كتاب «ربيع» آورده است:
رسول خدا (ص) فرمود: «اى على! چون روز رستخيز فرا رسد، من دامن خداى تعالى را مى گيرم و تو دامن مرا مى گيرى و فرزندانت دامن تو را مى گيرند و شيعيان فرزندانت دامن آنان را مى گيرند و پس مى بينى به رفتن ما به كجا فرمان داده مى شود» .(3)
٩. احمد در «المناقب» آورده است:
ص:18
پيامبر (ص) به على (ع) گفت: «آيا دوست نمى دارى كه در بهشت همراه من باشى و حسن و حسين و فرزندانمان پشت سر ما و زنان ما پشت سر فرزندانمان باشند و شيعيان ما در سمت چپ و راست ما قرار داشته باشند؟ !»(1)
١٠. طبرانى نقل كرده است كه پيامبر (ص) به على (ع) گفت:
نخستين چهار كسى كه به بهشت وارد مى شوند، من، تو، حسن و حسين هستيم و فرزندان ما پشت سر ما و زنان ما پشت سر فرزندان ما و شيعيان ما در سمت چپ و راست ما هستند.(2)
١١. ديلمى نيز چنين آورده است:
اى على! خداوند تو و نسل تو و فرزندان و خويشاوندانت و شيعيانت را بخشيده است. پس تو را بشارت باد. تو كسى هستى كه از شرك و كفر جدا شده و از علم و ايمان پُر گشته اى. (3)
١٢. ديلمى به نقل از پيامبر (ص) مى گويد:
تو و شيعيان تو بر حوض وارد مى شويد، درحالى كه سيرابيد و سيراب مى كنيد. روهايتان سپيد است و دشمنانت در حالى بر حوض وارد مى شوند كه تشنه اند و غل و زنجير بر گردن دارند.(4)
١٣. مغازلى به سند خويش از انس بن مالك روايت كرده است:
رسول خدا (ص) فرمود: «از امت من هفتاد هزار تن بدون حساب به
ص:19
بهشت وارد مى شوند» . آن گاه رو به على كرد و گفت: «آنان شيعيان تو هستند و تو امام آنان هستى» .(1)
١4. مغازلى از كثير بن زيد نيز چنين روايت كرده است:
اعمش بر منصور وارد شد. چون چشمش به او افتاد، گفت: «اى سليمان! در صدر بنشين» . گفت: «من هر جا بنشينم صدر مجلس همان جاست» ، تا آنكه ضمن سخنانش گفت: «حديث كرد مرا رسول خدا (ص) و فرمود: جبرئيل اينك نزد من آمد و گفت: انگشتر عقيق به دست كنيد كه نخستين سنگى كه به يگانگى خداوند و رسالت من و جانشينى على و امامت فرزندانش و به بهشت رفتن شيعيانش گواهى داده، همين سنگ است» .(2)
١5. او همچنين با سند خويش، از سلمان فارسى، از رسول خدا (ص) نقل كرده است كه گفت:
اى على! انگشترى به دست راست كن تا از مقربان باشى. گفت: «اى رسول خدا (ص) ! مقربان چه كسانى هستند» . فرمود: «جبرئيل و ميكائيل» . گفت: «اى رسول خدا (ص) ! چه انگشترى به دست كنم» ؟ گفت: «عقيق سرخ؛ زيرا آن كوهى است كه به يگانگى خداوند و نبوت من و جانشينى تو و امامت فرزندان تو و به بهشت رفتن
ص:20
دوستانت و به فردوس رفتن شيعيان تو و فرزندانت، گواهى داده است» . (1)
١6. ابن حجر نيز چنين نقل كرده است:
على بر گروهى گذشت و آنان فوراً از جا برخاستند. فرمود: «اينان چه كسانى هستند» ؟ گفتند: «اى اميرمؤمنان! از شيعيان تو هستند» . فرمود: «نيكوست» . آن گاه فرمود: «اى گروه! چرا من نشان شيعيانم و زيور دوستانم را در شما نمى بينم» ؟ آنان از شرم سر به زير افكندند. در اين هنگام يكى از ميانشان گفت: «به حق آن كس كه شما اهل بيت را گرامى داشت و شما را ويژگى بخشيد و محبوب گردانيد، از تو مى خواهيم كه ويژگى شيعيانت را براى ما بازگويى» . فرمود: «شيعيان ما عارفان به خدا و عاملان به فرمان خدا هستند» .(2)
١٧. صدوق (٣٠6-٣٨١ه. ق) از ابن عباس نقل كرده است:
از رسول خدا (ص) شنيدم كه مى فرمايد: «چون روز قيامت بشود و كافر آنچه را كه خداوند تبارك و تعالى براى شيعيان على از ثواب و كرامت آماده ساخته ببيند. . .» . (3)
اين نصوص كه همديگر را تأييد مى كنند و بى نياز از ملاحظۀ اسنادند، نشان مى دهند كه ميان اصحاب پيامبر (ص) ، تنها على (ع) متمايز بود به اينكه شيعه و پيروانى دارد. آن شيعيان اوصاف و نشانه هايى داشتند كه در
ص:21
دوران زندگى پيامبر (ص) و پس از ايشان نيز به آن ويژگى ها معروف بودند. ازاين رو پيامبر (ص) آنان را مى ستود و رستگارى آنان را مژده مى داد. به طور قطع، آن شيعيان راستين از خطى كه رسول مكرم اسلام (ص) براى انديشۀ بزرگ اسلامى ترسيم كرده بود، ذره اى منحرف نشده بودند. اين خط بر حقيقت تشيع و منشأ آن، كه از پيدايش و استقرار دين جدا نبود، تأكيد مى ورزيد. بنابراين با وجود اين نصوص معتبر، درست نيست كه يك پژوهشگر براى دانستن چگونگى شكل گيرى شيعه و ظهور آن، به فرض هاى گمانى و وهمى روى آورد.
ص:22
ص:23
جمع شدن شمارى از صحابۀ بزرگوار، گِرد امام على (ع) ، در روزگار حيات پيامبر اكرم (ص) و پس از رحلت آن حضرت، نتيجۀ سفارش هاى نبوى دربارۀ امام (ع) و اهل بيت ايشان بود. اين سفارش ها قلب هر مسلمان آگاهى را به لرزه در مى آورد. رسول خدا (ص) در جايگاه هاى سرنوشت ساز و در مراحل گوناگون دعوتشان، اين حقيقت را مطرح كردند كه همۀ آنها بازگوكنندۀ حقايقى روشن است؛ حقايقى كه از اصحاب و عامۀ مسلمانان مى خواست كه در پى حق باشند و از امام على (ع) و فرزندانش پيروى كنند. اين سفارش ها به روشنى تأكيد مى كند كه بزرگ ترين مرجع امور دينى و دنيوى مردم، امامان معصوم (ع) هستند.
سفارش هاى اكيد رسول خدا (ص) دراين باره، انگيزه اى قوى بود تا شمار بسيارى از صحابه و كسانى كه به نيكى از آنها پيروى مى كردند، گرد امام على (ع) جمع شوند و او را در امر رهبرى دينى -در همۀ ابعاد و شئونش- بر ديگران مقدم بدارند. اين امر موجب گرديد تا بذرهاى
ص:24
پاشيده شده به دست رسول خدا (ص) ، پس از رحلت آن حضرت رشد كند و ثمر دهد. بنابراين اگر براى هر پديده اى علتى قائل شويم، پديدۀ تشيع، نتيجه سفارش هاى نبوى و اشارت هاى الهى بود كه از احاديث برداشت مى شد.
در اينجا به برخى از اين احاديث اشاره مى كنيم:
پيامبر اكرم (ص) بعد از خود، امت را تنها نگذاشت و برايشان مرجع و پناهگاهى قرار داد. ايشان دراين باره فرمود: «اى مردم! من چيزى را ميان شما نهادم كه اگر به آن چنگ زنيد، هرگز گمراه نمى شويد. آن چيز كتاب خدا و عترت و اهل بيت من هستند»(1)
در جاى ديگرى فرمود:
من چيزى را ميان شما به يادگار گذاشتم كه تا به آن چنگ زده باشيد، پس از من گمراه نخواهيد گشت: كتاب خداوند كه چون ريسمانى از آسمان به زمين كشيده است؛ ديگرى عترت و اهل بيت من. اين دو هيچ گاه از يكديگر جدا نمى شوند تا بر حوض نزد من آيند. پس بنگريد كه پس از من چگونه با آنها رفتار مى كنيد.(2)
همچنين فرمود:
من ميان شما دو جانشين مى گذارم: كتاب خدا كه همچون
ص:25
ريسمان ميان آسمان و زمين كشيده شده است، و ديگر عترت و اهل بيتم. اين دو هيچ گاه از يكديگر جدا نمى شوند تا بر حوض نزد من آيند(1)
در بيان ديگر نيز فرمود: «من در ميان شما دو چيز گرانبها مى گذارم: كتاب خدا و اهل بيتم. اين دو هيچ گاه از يكديگر جدا نمى شوند تا آنكه بر حوض نزد من آيند» (2)
ايشان همچنين فرمود:
من در آستانۀ اجابت دعوت پروردگارم و ميان شما دو چيز گرانبها مى گذارم: كتاب خداى عزوجل و خاندانم. كتاب خداوند كه چونان ريسمانى از آسمان به زمين كشيده است و ديگرى اهل بيت من است. خداوند لطيف و خبير مرا آگاه ساخته است كه اين دو از يكديگر جدا نمى شوند تا آنكه بر حوض نزد من آيند. پس بنگريد كه پس از من با آنها چگونه رفتار مى كنيد.(3)
همچنين آن حضرت در واقعه بازگشت از حجۀ الوداع و فرود آمدن در غدير خم فرمود:
گويى كه فرا خوانده شده ام و بايد دعوت پروردگار را اجابت كنم. من ميان شما دو چيز گرانبها مى گذارم، يكى از آنها از ديگرى بزرگ تر است و آن كتاب خداست؛ ديگرى عترت من است. بنگريد
ص:26
كه پس از من چگونه با آنها رفتار مى كنيد. آن دو از هم جدا نمى شوند تا آنكه بر حوض نزد من آيند.(1)
رسول خدا (ص) ، اهل بيتشان را به كشتى نوح تشبيه كرده و فرموده است: «آگاه باشيد كه اهل بيت من ميان شما به كشتى نوح مى مانند. هركس بر آن سوار شود، نجات مى يابد و هركس از آن سر باز زند، غرق مى شود»(2)
همچنين ايشان مى فرمايد: «همانا مَثَل اهل بيت من مثل كشتى نوح است. هركس بر آن سوار شود، نجات مى يابد و هركس از آن سر باز زند، غرق مى گردد» .
در بيان ديگر نيز مى فرمايد: «مَثَل اهل بيت من همچون دروازۀ حطه ميان بنى اسرائيل است كه هركس از آن درآيد، بخشوده مى شود» (3)
در حديث ديگر آمده است:
ستارگان امان اهل زمين از غرق شدن هستند و اهل بيت من امان امت من از اختلاف اند. هرگاه قبيله اى از عرب با آن به مخالفت برخيزد، دچار اختلاف و از حزب شيطان مى گردد.(4)
ص:27
روشن است كه مقصود از اهل بيت (ع) در اينجا همۀ آنان نيستند؛ زيرا اين منزلت تنها ويژۀ حجت هاى خداوند است. آنان گروهى منتخب و برگزيده از اهل بيت (ع) هستند. ابن حجر اين مطلب را به نيكى دريافته و گفته است:
احتمال دارد كه مقصود از اهل بيتى كه امان هستند، عالمانشان باشند؛ زيرا اينان كسانى هستند كه به وسيلۀ آنان، همچون ستارگان، راه مى جويند و آن گاه كه ناپديد شوند، نشانه هايى كه به ساكنان زمين وعده داده شده، در خواهند رسيد.
وى در جايى ديگر گفته است: «از رسول خدا (ص) پرسيدند كه مردم پس از آنها چه قدر باقى مى مانند؟» فرمود: «به اندازۀ خرى كه كمرش بشكند» .(1)
مقصود از تشبيه اهل بيت پيامبر (ع) به كشتى نوح اين است كه هركس در دين به آنان پناه برد و اصول و فروعش را از آنان بياموزد، از عذاب خداوند رهايى مى يابد و هركس از آنها سر باز زند، مانند كسى است كه در روز طوفان به كوهى پناه ببرد تا او را از فرمان خداوند حفظ كند. پيداست كه اين كار سودى ندارد و او غرق و هلاك خواهد شد.
وجه تشبيه آنان به «باب حطه» نيز اين است كه خداوند اين باب را مظهرى از تواضع نسبت به جلال و شكوه و پيروى از فرمان خويش قرار
ص:28
داد. ازاين رو سبب مغفرت و آمرزش گناهان بود. پيروى اين امت از اهل بيت پيامبر (عليهم السلام) نيز يكى از مظاهر تواضع و فروتنى نسبت به جلال و و شكوه و فرمان الهى است و در نتيجه سبب مغفرت الهى مى گردد.
ابن حجر دربارۀ حقيقت تشبيه در اين حديث شريف چنين مى گويد:
وجه تشبيه آنان به كشتى نوح اين است كه هركس آنان را دوست بدارد و به خاطر نعمتى كه نصيبش گشته آنان را بزرگ بدارد و از عالمانشان پيروى كند، از تاريكى مخالفت ها خواهد رهيد و هركس از آنان سر باز زند، در درياى كفران نعمت غرق خواهد شد و در صحراهاى طغيان هلاك خواهد گشت.
تا آنجا كه مى گويد:
باب حطه، يعنى وجه تشبيه آنان به باب حطه، اين است كه خداوند ورود فروتنانه و پوزش خواهانه به اين باب (باب اريحا يا بيت المقدس) را سبب مغفرت بنى اسرائيل قرار داد، و مودّت اهل بيت را نيز سبب مغفرت اين امت قرار داد.(1)
در كتاب هاى حديثى به نقل از رسول خدا (ص) ، روايت هايى وجود دارد كه نشانه ها و تعداد امامان پس از پيامبر (ص) را بدون آنكه از آنها نام ببرد، تعيين مى كند. اين احاديث بيانگر امامت امامان دوازده گانه هستند كه صاحبان صحيح ها و مسندها نقل كرده اند. اين نقل ها به گونه اى است
ص:29
كه جز بر كسانى كه رسول خدا (ص) آنها را به خلافت و زعامت تعيين كرده، قابل انطباق نيست. ازاين رو ما اين روايات را در شمار دلايل محدودكنندۀ خلافت مى آوريم. دقت در اين روايات، خواننده را به حقيقت رهنمون مى كند و او را به ساحل امنيت و حقيقت مى رساند. اكنون به تعدادى از اين نصوص كه مؤيد يكديگر نيز هستند، اشاره مى كنيم:
١. بخارى از جابر بن سمره نقل مى كند كه گفت:
از رسول خدا (ص) شنيدم كه مى گويد: «دوازده امير مى باشد» ؛ آن گاه سخنى گفت كه من آن را نشيدم. سپس پدرم گفت كه پيامبر فرمود: «همه از قريش هستند»(1)
٢. مسلم نيز از قول او روايت كرده است كه گفت:
از رسول خدا (ص) شنيدم كه مى گويد: «كار مردم همچنان برقرار خواهد بود تا آنكه دوازده خليفه بر آنان حكومت كنند» . آن گاه پيامبر (ص) سخنى را بر زبان آورد كه من نشنيدم. پس، از پدرم پرسيدم كه رسول خدا (ص) چه گفت؟ گفت كه فرمود: «همه از قريش هستند» .(2)
٣. در روايت ديگرى نيز از او چنين نقل شده است:
از رسول خدا (ص) شنيدم كه مى گويد: «كار مردم همچنان برقرار خواهد بود تا آنكه دوازده مرد بر آنها حكومت كنند» . آن گاه
ص:30
پيامبر (ص) سخنى گفت كه من نشيندم. پس، از پدرم پرسيدم كه پيامبر (ص) چه گفت؟ گفت كه فرمود: «همه از قريش هستند» (1)
4. در حديث ديگرى نيز مانند همين مضمون روايت شده است، با اين تفاوت كه جملۀ «كار مردم همچنان برقرار است» را ذكر نكرده است.
5. مسلم نيز از او چنين روايت كرده است:
از رسول خدا (ص) شنيدم كه مى فرمايد: «اسلام پيوسته عزيز خواهد بود تا دوازده خليفه» . آن گاه جمله اى گفت كه من نفهميدم. پس به پدرم گفتم كه چه گفت؟ گفت كه فرمود: «همه از قريش هستند»(2)
6. در روايت ديگرى مسلم از او نقل مى كند:
همراه پدرم نزد رسول خدا (ص) رفتم. از آن حضرت شنيدم كه مى فرمايد: «اين دين پيوسته عزتمند و نيرومند خواهد بود تا دوازده خليفه» . سپس جمله اى گفت كه از سر و صداى مردم نشنيدم. پس، از پدرم پرسيدم كه چه گفت؟ گفت كه فرمود: «همه از قريش هستند»(3)
٧. همچنين مسلم از او روايت كرده است كه گفت:
از رسول خدا (ص) شنيدم كه روز جمعه، شبى كه اسلمى را سنگسار كرد، گفت: «اين دين همچنان بر پاست تا آنكه قيامت برپا گردد يا آنكه دوازده خليفه كه همه از قريش اند، بر شما حكومت كنند» .(4)
ص:31
٨. ابوداود از جابر بن سمره نقل كرده است:
از رسول خدا (ص) شنيدم كه مى گويد: «اين دين پيوسته عزيز خواهد بود تا دوازده [نفر بيايند]» . پس مردم تكبير گفتند و هياهو كردند. آن گاه جمله اى گفت كه من نشنيدم. از پدرم پرسيدم كه چه گفت؟ گفت كه فرمود: «همه از قريش هستند» .(1)
٩. ترمذى به نقل از جابر بن سمره روايت كرده است:
رسول خدا (ص) فرمود: «پس از من دوازده امير خواهد بود» . سپس جمله اى بر زبان آورد كه من نفهميدم. من آن را از كسى كه همراهم بود پرسيدم. گفت كه فرمود: «همه از قريش هستند» .
ترمذى گويد: «اين حديث حسن و صحيح است. اين حديث از طريق ديگرى از جابر نيز نقل شده است» . سپس آن طريق ديگر تا جابر را نقل كرده است.(2)
١٠. احمد در مسند خويش از جابر بن سمره نقل كرده است كه گفت: «از رسول خدا (ص) شنيدم كه مى گويد: اين امت دوازده خليفه خواهد داشت» و آن را از ٣4 طريق نقل كرده است.(3)
١١. حاكم در «المستدرك على الصحيحين» در «كتاب معرفۀ الصحابه» ، از عون بن جحيفه و او نيز از پدرش نقل كرده است كه گفت:
همراه عمويم نزد پيامبر (ص) بودم. پس فرمود: «كار امت من پيوسته
ص:32
نيكو خواهد بود تا بر سر كار آمدن دوازده خليفه» . آن گاه جمله اى را با صداى آرام گفت. من به عمويم كه جلوى من بود گفتم: «اى عمو! چه گفت» ؟ گفت پسرم! گفت: «همه از قريش هستند» .(1)
١٢. حاكم همچنين به سند خويش از جرير از مغيره از شعبى از جابر چنين نقل كرده است:
من نزد رسول خدا (ص) بودم و شنيدم كه مى فرمايد: «كار اين امت پيوسته آشكار خواهد بود تا آنكه دوازده خليفه به پا خيزند» . آن گاه سخنى گفت كه من نشنيدم. من از پدرم كه نزديك تر از من به حضرت نشسته بود، پرسيدم كه چه گفت؟ گفت كه فرمود: «همه از قريش هستند» .(2)
١٣. ابن حجر در الصواعق گفته است: «طبرانى از جابر بن سمره نقل كرده است كه رسول خدا (ص) فرمود: پس از من دوازده امير خواهد بود، همه از قريش» . (3)
همچنين رسول خدا (ص) شمار جانشينان خويش را به «نقيبان بنى اسرائيل» تشبيه كرده است.
١4. احمد به سند خويش از مسروق نقل كرده است كه گفت:
ما نزد عبدالله بن مسعود نشسته بوديم و او براى ما قرآن مى خواند. در اين ميان مردى به او گفت: «اى ابوعبدالرحمان! آيا از رسول خدا (ص) پرسيده ايد كه اين امت چند خليفه خواهد داشت» ؟ عبدالله گفت: «از
ص:33
هنگامى كه من به عراق آمده ام پيش از تو كسى اين پرسش را از من نكرده است» . آن گاه گفت: «آرى، ما از رسول خدا (ص) پرسيده ايم و او فرمود: دوازده تن به شمار نقيبان بنى اسرائيل» .(1)
١5. خطيب نيز در تاريخ خويش اين حديث را از جابر بن سمره نقل كرده است.(2)
١6. متقى هندى در منتخب كنزالعمال از احمد، طبرانى در المعجم الكبير، و حاكم نيز در المستدرك آن را نقل كرده اند.(3)
١٧. سيوطى در تاريخ الخلفا به روايت حسن، از ابن مسعود نقل كرده كه از او پرسيدند: «اين امت چند خليفه خواهد داشت» ؟ گفت: «ما اين را از پيامبر (ص) پرسيديم و او فرمود: دوازده خليفه، به شمار نقيبان بنى اسرائيل» .(4)
احاديث ديگرى نيز وجود دارد كه نشان مى دهد امامان پس از پيامبر (ص) دوازده تن هستند. در اين احاديث نام، اوصاف و تعداد آنها نيز آمده است. اما موضوع مهم تر، تعيين مصاديق و اشاره به اشخاص آنهاست كه چنين كارى فقط با بررسى و تعيين ويژگى هاى وارده در اين احاديث ممكن است كه خلاصۀ آنها به شرح ذيل است.
- اسلام پيوسته عزتمند خواهد بود.
- اين دين پيوسته عزتمند و نيرومند خواهد بود.
ص:34
- اين دين پيوسته برپا خواهد بود.
- كار اين امت پيوسته نيكو خواهد بود.
- كار اين امت پيوسته آشكار خواهد بود.
- اينها همه بر امت مى گذرد تا دوازده تن از قريش بر آنان حكم برانند.
- دوازده جانشين بر آنها حكم مى رانند كه همه از قريش هستند.
- شمار آنها همانند شمار نقيبان بنى اسرائيل است.
اين ويژگى ها فقط در دوازده امامى كه نزد هر دو فرقه (شيعه و سنى) مشهورند، ديده مى شود. اين احاديث اخبار غيبى و معجزۀ پيامبر (ص) هستند. حال اگر احاديثى مانند حديث ثقلين و حديث سفينه و نيز احاديثى كه اهل بيت (ع) را امان اهل زمين مى دانند -همان گونه كه ستارگان، امان اهل آسمان هستند -به آنها ضميمه گردد، هيچ گونه شك و ترديدى در اين زمينه باقى نخواهد ماند. البته تفصيل اين احاديث در مباحث بعدى خواهد آمد.
امامان دوازده گانه اى كه ميان مسلمانان مشهورند و شيعيان آنان را امام خويش مى خوانند، اولين آنها اميرمؤمنان على (ع) و آخرينشان مهدى (عج) است كه نشانه هاى ذكر شده، بر آنان صدق مى كند. هركس كه با زندگى علمى، اجتماعى و سياسى اين بزرگواران آشنا باشد، درمى يابد كه آنان نمونۀ عالى اخلاق و قلۀ بلند دانش و تقوا و مسلط بر قرآن و سنت هستند. خداوند دينش را به وسيلۀ آنان حفظ كرده و به رسالتش عزت بخشيده است.
ص:35
اما دربارۀ اينكه در برخى از نقل هاى اين روايات آمده است كه «امت بر همۀ آنان گرد مى آيند» ، بر فرض درست بودن، اقرار به امامت همۀ آنان هنگام ظهور آخرين آنهاست. اما اگر قائل به وجود ابهام در اين احاديث شديم، باز هم مانعى در پذيرش اين مطلب نخواهد بود.
اكنون بايد ببينيم كه غير شيعه دربارۀ اين احاديث چه مى گويند و چگونه آنها (دوازده نفر) را به خلفاى پس از رسول خدا (ص) ، تأويل مى كنند. آنها دراين باره چنين مى گويند:
١. دوازدهى كه در سخن رسول خدا (ص) آمده است، به شمار خلفاى بنى اميه اشاره دارد! اولين خليفۀ بنى اميه يزيد بن معاويه و آخرشان مروان حمار است و شمار آنها دوازده تن مى باشد. عثمان و معاويه و ابن زبير در اين فهرست قرار ندارند؛ چون آنها از صحابه بودند. مروان حكم نيز نبوده چون صحابى بوده و پس از گرد آمدن مردم بر ابن زبير شكست خورده است. خليفه بودن هم، به ستوده شدن از سوى پيامبر (ص) نيست، بلكه به برپايى سلطنت است [كه اين سلاطين] عبارت اند از: يزيد بن معاويه و پسرش معاويه، عبدالملك مروان، وليد، سليمان، عمر بن عبدالعزيز، يزيد بن عبدالملك، هشام بن عبدالملك، وليد بن يزيد، يزيدبن وليد، ابراهيم بن وليد و مروان بن محمد.(1)
ص:36
در پاسخ اين گروه بايد بگوييم: اگر پيامبر (ص) چنين چيزى را مى خواسته و در مقام مدح آنان نبوده است، پس چرا به اين موضوع خبر داده است؟ ديگر اينكه چگونه مى توان گفت كه اين احاديث براى مدح وارد نشده است؟ ! درحالى كه ويژگى هاى ذكر شده، صراحت در مدح دارد؛ مانند اينكه مى فرمايد: «اين دين پيوسته عزتمند و قدرتمند خواهد بود» . يا اينكه «كار امت من نيك است» . جاى تعجّب است كه آنان، نخستين خليفۀ بنى اميه را يزيد بن معاويه قرار مى دهند، به اين دليل كه سلطنت او استقرار يافت؛ اما چه استقرارى؟ ! مردم عراق در سال نخست سلطنت و مردم مدينه در سال دوم بر او شوريدند و سرتاسر روزگار وى پر از جنگ هاى خونين، قتل و غارت و نابودى بود. پس هركس اندكى شرافت و ايمان داشته باشد، اين سخن را نمى پذيرد.
٢. «مقصود از اينكه دوازده خليفه با اين ويژگى حكومت خواهند كرد، پس از وفات مهدى است» .(1)اين تأويل از شگفت ترين تفاسير در اين زمينه است؛ زيرا اخبار وارده حاكى از آن است كه خلافت آنان (ائمه اطهار:) به روزگار پيامبر (ص) متصل است. ازاين رو وقتى در ذهن مردم اين سئوال مطرح شد، از عبدالله بن مسعود دربارۀ شمار كسانى كه زمام امور امت را به دست خواهند گرفت پرسيدند.
٣. ابن حجر در فتح البارى از قاضى عياض نقل كرده است:
ص:37
مقصود از آنان خلفايى هستند كه مردم بر آنها اتفاق كردند و آنان ابوبكر، عمر، عثمان، على، معاويه، يزيد، عبدالملك و چهار فرزند او، وليد، سليمان، يزيد و هشام هستند. اينان هفت تن پس از خلفاى راشدين هستند و نفر آخر وليد بن يزيد بن عبدالملك است.(1)
در اين ميان سخن قاضى عياض و ابن حجر بسيار عجيب است؛ چون آنها افراد ذكر شده را به ديدۀ كسانى مى نگرند كه اسلام به دست آنها عزت يافته و نيرو گرفته است؛ درحالى كه ميان آنان شخص دائم الخمر و بى بندوبارى چون يزيد بن معاويه وجود دارد كه تارك الصلاۀ هم بوده است. او به اين مقدار هم بسنده نكرد و كعبه را به منجنيق بست و پس از قتل حسين بن على (ع) (فرزندزادۀ پيامبر (ص)) و برادران و فرزندان و بهترين يارانش و به اسارت بردن زنان و فرزندانشان از كربلا به شام، مدت سه روز مال و جان و آبروى مردم مدينه را مباح ساخت. كاش مى دانستيم كه اينان سنت نبوى را با كدام معيار، تفسير مى كنند؟ ! به راستى كه آفتاب حقيقت، دروغ بودن همۀ عقايد و سخنان صريحشان را برملا ساخته و خواهد ساخت!
آيا اسلام به وسيلۀ عبدالملك عزت يافته است؟ ! مگر او نبود كه حجاج را بر عراق گماشت و حَجاج نيز شمار بسيارى از صحابه و تابعان را كشت؛ موضوعى كه بر همه روشن است.(2)
ص:38
چگونه دين به وسيلۀ وليد بن يزيد بن عبدالملك عزت يافته است؟ ! او حرمت هاى الهى را هتك مى كرد. او كسى بود كه وقتى تصميم گرفت بر بام كعبه شراب بنوشد، قرآن كريم را گشود و چون اين آيۀ شريفه آمد كه وَ اسْتَفْتَحُوا وَ خابَ كُلُّ جَبَّارٍ عَنِيدٍ ؛ «پس طلب فتح كردند و هر جبار و ستيزه جويى نوميد شد» ، قرآن را به كنارى افكند و آن را با تير نشانه رفت و چنين سرود:
تهددنى بجبّار عنيد
مرا چون ستمگرى ستيزه جو تهديد مى كنى، آرى، منم ستمگر ستيزه جو. هنگامى كه روز رستخيز پروردگارت آمد، بگو پروردگارا! وليد مرا پاره پاره كرد.
براى پى بردن به جنايات اين مرد و خويشاوندان و اجدادش بايد حافظه تاريخ را گشود كه جز سياهى، چيزى از آنان در خويش ندارد. هيچ چيزى نمى تواند كارهاى زشت آنان را بپوشاند و فقط انسان هاى ابله و ساده لوح از اين شياطين غافل هستند.
نويسندۀ چيره دست، سيد محمدتقى حكيم، دربارۀ اين احاديث سخنى دارد كه نقلش در اينجا خالى از لطف نيست. او مى گويد:
ازاين روايت ها استفاده مى شود كه:
- شمار اميران (خلفا) از دوازده تن - كه همه از قريش هستند- فراتر نمى رود.
- اين اميران مطابق نص تعيين شده اند و اين مقتضاى تشبيه آنها به
ص:39
نقيبان بنى اسرائيل است. خداى متعال دربارۀ آنان مى فرمايد: «به يقين خداوند از بنى اسرائيل پيمان گرفت و ما دوازده نقيب را از ميان آنها مبعوث كرديم» .(1)
- اين روايت ها فرض را بر اين گرفته است كه آنان تا هنگامى كه اسلام باقى باشد يا تا برپايى قيامت، باقى هستند. آن چنان كه مقتضى روايت مسلم است كه مى گويد: «اين امر از ميان نمى رود تا آنكه دوازده خليفه در ميان ايشان بيايند» . روشن تر از آن روايت ديگرى است كه در همان باب آمده است و مى گويد: «اين امر همچنان در ميان قريش مى ماند تا آن هنگامى كه دو تن از مردم باقى باشند» .
اگر چنين برداشتى درست باشد، جز با مبناى اماميه - دربارۀ تعداد امامان و بقايشان و مورد اشاره قرار گرفتن آنها از سوى پيامبر (ص) - سازگار نيست. همچنين اين برداشت، با حديث ثقلين و بقاى آن دو (قرآن و عترت) تا وارد شدن بر پيامبر (ص) بر سر حوض هماهنگى بسيارى دارد.
البته درستى اين برداشت موقوف به اين است كه مقصود از باقى ماندن امر در ميان آنها، باقى ماندن امامت و خلافت به استحقاق باشد، نه به سلطۀ ظاهرى؛ زيرا خليفۀ شرعى قدرتش را از خداوند مى گيرد كه در چارچوب قدرت تشريعى است، نه تكوينى. بنابراين اين نوع سلطه، به مقتضاى مأموريت آنان، همچون يك تشريع كننده است و با اين مسئله كه سلطۀ خارجى در دست آنها نباشد و ديگران بر آنها سلطه داشته باشند،
ص:40
منافاتى ندارد. شايد بتوان گفت كه اگر روايت ها بر اين معنا حمل نگردند، همچنان بى تفسير باقى مى مانند؛ زيرا افراد بى شمارى از قريش به سلطنت ظاهرى دست يافته اند و دولت هايشان نيز منقرض شده و اين در حالى است كه به اتفاق همۀ مسلمانان هيچ نصى بر سلطنت بنى اميه و بنى عباس نداريم.
شايان ذكر است كه اين روايت ها پيش از تكميل شمار امامان، در برخى كتاب هاى صحيح و مسند نقل شده است. بنابراين احتمال جعل احاديث پس از تكميل آنان، منتفى است. راويان اين احاديث، اهل سنت و كسانى هستند كه نزد آنها موثق مى باشند. شايد سرگردانى بسيارى از عالمان در توجيه اين احاديث و تلاش براى سازگار ساختن آنها با واقعيت تاريخى، منشأ ناتوانى آنها در تكذيب روايات بوده است. ازاين رو گفته هاى گوناگونى در توجيه و بيان مقصود اين احاديث مشاهده مى كنيم كه به يارى يكديگر آمده اند.
4. سيوطى پس از نقل سخنان عالمان دربارۀ اين احاديث مشكل، نظر بسيار عجيبى را ارائه مى كند. طبق نظر وى آن دوازده نفر عبارت اند از: چهار تن از خلفاى راشدين، [امام] حسن، معاويه، ابن زبير و عمر بن عبدالعزيز كه در ميان بنى اميه بوده است و مهتدى و ديگرى «الظاهر» است به دليل عدالتى كه داشت. دو فرد ديگر هم، منتظر هستند؛ يكى مهدى است، چون از اهل بيت پيامبر (ص) است و منتظر ديگر را بيان نكرده است. خداى رحمت كند كسى را كه دربارۀ سيوطى گفته است: «او شبانه هيزم گرد مى آورد» .
ص:41
از حديث ثقلين امور مهمى استفاده مى شود كه اگر همۀ امت به آنها اهتمام مى ورزيدند و بر گرد اهل بيت (ع) حلقه مى زدند، از ديگران بى نياز مى شدند. آن امور عبارت اند از:
١. قرين بودن عترت پاك پيامبر (ص) با قرآن كريم، اشاره به اين دارد كه حقيقت قرآن نزد آنهاست.
٢. تمسك به كتاب و عترت، نجات دهنده و بازدارنده از گمراهى هاست و هيچ يك جاى ديگرى را نمى گيرد.
٣. پيشى جستن از عترت، حرام است؛ همان گونه كه دورى جستن از آنها.
4. عترت از كتاب جدا نمى شود و اين دو، تا روز قيامت باقى هستند.
اكنون آيا با وجود اين موارد صريح و روشن، دورى از عترت و پيوستن به ديگران درست است؟
دربارۀ سفارش هاى پيامبر خدا (ص) در حق على و اهل بيت (عليهم السلام) ، به همين سه حديث بسنده مى كنيم و سفارش هاى ديگر همچون حديث «يوم الانذار» و حديث «غدير» را در فرصت ديگرى بيان مى كنيم.
پس از آشنايى با احاديثى كه بر لزوم پيروى از اهل بيت (عليهم السلام) تأكيد مى ورزند، نوبت به آن مى رسد كه به تعدادى از صحابه و تابعان كه از امام على (ع) پيروى مى كردند و در پرتو هدايت او راه مى جستند، اشاره كنيم. در اين باره تنها به كسانى كه در آن سده همچون پيش گامان تشيع شهرت داشتند -در مبحث آينده- بسنده مى كنيم.
ص:42
ص:43
واژۀ شيعه پس از روزگار رسول خدا (ص) بر كسانى اطلاق مى شد كه پيرو على و اهل بيتش (عليهم السلام) بودند و به امامت و وصايت آنان اعتقاد داشتند. اين موضوع ميان سخنان مورخان و نويسندگان كه نام برخى از آنها را ذكر مى كنيم، به خوبى مشاهده مى شود:
١. مسعودى در حوادث بعد از رحلت پيامبر (ص) نقل مى كند كه «امام على و شيعيانش پس از بيعت با ابوبكر در خانه ماندند» .
٢. ابومخنف مى گويد:
شيعيان در خانۀ سليمان بن صرد، گرد آمدند و از هلاكت معاويه ياد كردند و ما خداوند را از اين بابت ستايش كرديم. او گفت: «معاويه مرد و حسين از مردم بيعت مى گيرد. او به مكه رفته است و شما شيعيان او و پدرش هستيد»(1)ى، ص١٢١.
ص:44
٣. محمد بن خالد برقى (متوفاي٢٧4ه. ق) مى گويد:
ياران على بر چند قسم هستند: اصحاب، برگزيدگان، اوليا و پس از آن شرطۀ خميس. . . از برگزيدگان، سلمان فارسى، مقداد، ابوذر، عمار، ابوليلى، شبير، ابوسنان، ابوعمره، ابوسعيد خدرى، ابوبرزه، جابربن عبدالله، براء بن عازب و طرفه ازدى بودند.(1)
4. «نوبختى» (متوفاي٣١٣ ه. ق) مى گويد:
نخستين فرقۀ شيعه، يعنى فرقۀ على بن ابى طالب، كسانى بودند كه در روزگار پيامبر (ص) و پس از وى به اين نام خوانده مى شدند؛ و مشهور بود كه با او همراهند و به امامت وى معتقدند.(2)
5. ابوالحسن اشعرى مى گويد: «ازاين رو به آنان شيعه گفته شده است كه از على پيروى كردند و او را بر ديگر اصحاب پيامبر (ص) مقدم داشتند» .(3)
6. شهرستانى مى گويد: «شيعه، كسانى هستند كه به ويژه از على پيروى كردند و به نص و وصيت، قائل به امامت وى گشتند» .(4)
٧. ابن حزم گفته است:
هر كس با شيعه، در اين باره كه على برترين مردم پس از رسول خدا (ص) مى باشد و او و فرزندانش از ديگران به امامت
ص:45
سزاوارترند موافق باشد، شيعه است.(1)
اين مشتى است از خروار و اندكى است از بسيار كه در سخنان مورخان و نويسندگان بيان شده است. همين مقدار اندك شاهدى است بر اينكه گروهى از امت در روزگار پيامبر (ص) و پس از آن تا روزگار خلفا و نيز در زمان هاى بعد، به پيروى از على (ع) مشهور بودند. بنابراين واژۀ شيعه را نخستين بار پيامبر (ص) به كار برد و امت در اين باره از ايشان پيروى كرد.
اگرچه امام على (ع) ، بنا بر مصالحى، در گرفتن حق خويش تسامح و تساهل ورزيد، ولى اينكه او جانشين به حق پيامبر (ص) است، به صورت يك نظريۀ ثابت اعتقادى درآمد و در وجود مردم جاى گرفت. با گذشت روزگار، بر شمار مؤمنان و پيروان آن حضرت افزوده شد و بسيارى از مسلمانان به گذشتۀ نزديك خويش باز گشتند و دوباره اذهانشان به مواضع پيامبر (ص) درباره امامت على (ع) معطوف شد. همان مطالبى كه پيامبر (ص) گاهى به صراحت و گاهى به كنايه، بر جانشينى على (ع) پس از خود ابراز مى كرد. البته كسانى هم بودند كه از همان ابتدا گرد على (ع) جمع شدند و از وفاداران ايشان در همۀ حوادث محسوب مى شدند.
تشيع پيوسته در حال گسترش بود و همگام با ورود اسلام به نقاط عالم بين مسلمانان، انتشار مى يافت. اين حقيقت، در خلال كاربست عملى اين جانشينى و در دوران كوتاه حكمرانى امام على (ع) -پس از قتل عثمان بن عفان - استحكام بيشترى يافت و در نتيجه احاديث جانشينى ايشان ميان مردم رواج يافت؛ از سيره و زهد و حكمت ايشان چيزى را دريافتند كه صحت آن منقولات را تأكيد مى كرد و آن اينكه
ص:46
على (ع) كسى بود كه براى رهبرى امت و حمايت از قرآن و نشر تعاليم و اصول آن برگزيده شده بود.(1)
بنابراين اگر عنصر اصلى در به كارگيرى واژه شيعه، در وهلۀ نخست پيروى از امام على (ع) پس از پيامبر (ص) در زعامت و وصايت، و در وهلۀ دوم پيروى عملى از فرامين و نواهى باشد، غير منطقى خواهد بود كه بخواهيم براى تكوين اين فرقه، علل اجتماعى، سياسى يا كلامى بتراشيم.
در اينجا به نام برخى از كسانى كه در گذشته هاى دور و نزديك به دوران پيامبر (ص) ، در زمرۀ شيعيان على (ع) بودند، اشاره مى كنيم. آنها به حق، نخستين كسانى بودند كه مزين به اين نام مبارك شدند و كسى كه جوياى تفصيل باشد، بايد به كتاب هايى كه در اين باره نوشته شده است، مراجعه كند كه در پايان بحث به برخى از اين كتاب ها اشاره خواهيم كرد.
ص:47
براى شناخت پيش گامان تشيع، رجوع به كتاب هايى كه در اين زمينه نوشته شده، خالى از دشوارى و پيچيدگى نيست و ممكن است موضوع به شمارى از مقاصد و مناقشات كشيده شود. در نتيجه ما نام شمارى از صحابيانى را كه به تشيع شهرت داشته و به آن منسوب بودند، در اينجا ذكر مى كنيم:
١. عبدالله بن عباس
٢. فضل بن عباس
٣. عبيدالله بن عباس
4. قثم بن عباس
5. عبدالرحمان بن عباس
6. تمام بن عباس
٧. عقيل بن ابى طالب
٨. ابوسفيان بن حرث بن عبدالمطلب
ص:48
٩. نوفل بن حرث
١٠. عبدالله بن جعفر بن ابى طالب
١١. عون بن جعفر
١٢. محمد بن جعفر
١٣. ربيعۀ بن حرث بن عبدالمطلب
١4. طفيل بن حرث
١5. مغيرۀ بن نوفل بن حارث
١6. عبدالله بن حرث بن نوفل
١٧. عبدالله بن ابى سفيان بن حرث
١٨. عباس بن ربيعۀ بن حرث
١٩. عباس بن عتبۀ بن ابى لهب
٢٠. عبدالمطلب بن ربيعۀ بن حرث
٢١. جعفر بن ابوسفيان بن حرث
افرادى كه نام آنها ذكر شد، از سرشناسان بنى هاشم هستند؛ نام شمار ديگرى از شيعيان كه از طايفۀ بنى هاشم نيستند، به اين قرار است:
٢٢. سلمان محمدى
٢٣. مقداد بن اسود كندى
٢4. ابوذر غفارى
٢5. عمار بن ياسر
٢6. حذيفۀ بن اليمان
٢٧. خزيمۀ بن ثابت
ص:49
٩. نوفل بن حرث
١٠. عبدالله بن جعفر بن ابى طالب
١١. عون بن جعفر
١٢. محمد بن جعفر
١٣. ربيعۀ بن حرث بن عبدالمطلب
١4. طفيل بن حرث
١5. مغيرۀ بن نوفل بن حارث
١6. عبدالله بن حرث بن نوفل
١٧. عبدالله بن ابى سفيان بن حرث
١٨. عباس بن ربيعۀ بن حرث
١٩. عباس بن عتبۀ بن ابى لهب
٢٠. عبدالمطلب بن ربيعۀ بن حرث
٢١. جعفر بن ابوسفيان بن حرث
افرادى كه نام آنها ذكر شد، از سرشناسان بنى هاشم هستند؛ نام شمار ديگرى از شيعيان كه از طايفۀ بنى هاشم نيستند، به اين قرار است:
٢٢. سلمان محمدى
٢٣. مقداد بن اسود كندى
٢4. ابوذر غفارى
٢5. عمار بن ياسر
٢6. حذيفۀ بن اليمان
٢٧. خزيمۀ بن ثابت
ص:50
4٩. ابان بن سعيد بن عاص
5٠. زيد بن صوحان عبدى
اين پنجاه نفر، صحابه اى هستند كه طبقۀ نخست شيعه را تشكيل مى دهند. كسانى كه مى خواهند با زندگى و چگونگى شيعه شدن اين اصحاب بيشتر آشنا شوند، مى توانند به كتاب هاى رجالى مراجعه كنند، كه البته بايد در اين زمينه بصيرت كافى داشته باشند.
در پايان، سخنى از «محمد كردعلى» نقل مى كنيم كه در كتاب «خطط الشام» چنين نوشته است:
شمارى از صحابيان بزرگ در روزگار پيامبر (ص) به دوستى على (ع) شهرت داشتند؛ مانند سلمان فارسى كه مى گفت: «ما با پيامبر (ص) بيعت كرديم كه خيرخواه مسلمانان و دوستدار على (ع) باشيم» . ديگرى ابوسعيد خدرى است كه مى گويد: «مردم به انجام پنج كار فرمان يافتند كه چهارتاى آن را انجام دادند و يكى را وانهادند» . چون از آن چهارتا از وى پرسيدند، گفت: «نماز، زكات، روزۀ ماه رمضان و حج» . پرسيدند آنكه وانهاده شد چه بود؟ گفت: «ولايت على بن ابى طالب» . گفتند: «آيا اين هم در شمار آن چهار واجب بود؟» گفت: «بلى، اين هم مثل آنها واجب بود» .
از ديگر شيعيان على (ع) ، ابوذر غفارى، عمار بن ياسر، حذيفۀ بن اليمان، ذوالشهادتين خزيمۀ بن ثابت، ابوايوب انصارى، خالد بن سعيد و قيس بن سعد بن عباده بودند.(1)
ص:51
گروهى از عالمان و انديشمندان اماميه، كتاب هاى ارزشمندى نوشته اند كه در آنها به تفصيل، مسائل مربوط به نخستين پيش گامان تشيع و نقش آنان در تحكيم اركان انديشۀ نوپاى اسلامى را ذكر كرده اند كه به تعدادى از آنها اشاره مى كنيم:
١. صدرالدين على مدنى شيرازى، صاحب كتاب هاى «سلافۀ العصر فى محاسن الشعراء بكل مصر» ، «انوار الربيع فى علم البديع» و «طراز اللغه» . او در سال ١١٢٠ه. ق وفات يافت. وى دربارۀ شيعه كتاب مستقلى به نام «الدرجات الرفيعۀ فى طبقات الشيعۀ الاماميۀ» نوشته است. وى در اين كتاب، طبقۀ نخست را به بررسى صحابۀ شيعى پرداخته كه باب اول را به صحابيان بنى هاشم و باب دوم را به ديگران اختصاص داده است. او در باب نخست، زندگى ٢٣ تن از بنى هاشم را كه هرگز از على (ع) جدا نشدند، شرح كرده و در باب دوم، زندگانى 46 صحابى را آورده است.(1)
ص:52
٢. شيخ محمد حسين آل كاشف الغطا، در كتاب «أصل الشيعۀ و أصولها» نام شمارى از صحابه را نقل كرده است كه در دوران زندگى و نيز پس از شهادت على (ع) شيعۀ آن حضرت بودند. احمد امين (نويسندۀ مصرى) مى گويد: «در حقيقت تشيع پناهگاهى بود كه همۀ كسانى كه كمر به نابودى اسلام بسته بودند، به آنجا روى مى آوردند» .
كاشف الغطا در پاسخ وى مى گويد:
ما نمى خواهيم آب هاى زلال صفا و صميميت، كدر شده و آتش كينه شعله ور شود. ما نمى خواهيم مصداق اين ضرب المثل باشيم كه مى گويد: «رطب خورده منع رطب كى كند» ؛ وگرنه مى گفتيم كه چه كسى مى خواست با كلنگ الحاد و زندقه، پايه هاى اسلام را ويران كند. چه كسى مى كوشد تا با اسباب تفرقه، وحدت مسلمان را از ميان ببرد. ولى مى خواهيم از اين نويسنده بپرسيم: كدام طبقه از طبقات شيعه درصدد نابودى پايه هاى اسلام بود؟ طبقۀ نخست؟ يعنى بزرگان صحابۀ پيامبر (ص) و نيكانى چون سلمان محمدى (فارسى) ، ابوذر، مقداد، عمار، خزيمه ذوالشهادتين، ابن التيهان، حذيفۀ بن اليمان، زبير، فضل بن عباس، و برادر دانشمندش عبدالله، هاشم مرقال، ابوايوب انصارى، ابان و برادرش سعيد بن عاص، ابى بن كعب (بزرگ قاريان) و انس بن حرث بن نبيه كه وقتى از پيامبر (ص) شنيد كه فرمود: «فرزندم حسين در سرزمينى به نام كربلا كشته مى شود، هركس از شما كه روزگار او را درك كرد، بايد يارى اش دهد» ، پس به كربلا رفت و همراه حسين كشته شد؟ ! به كتاب هاى «الإصابه» و «الاستيعاب» ، يعنى دو كتاب موثق اهل سنت در زندگى نامۀ صحابه مراجعه كنيد كه
ص:53
اگر مى خواستم صحابيان شيعى را برايت برشمرم و شيعى بودن آنان را از همان كتاب هاى اهل سنت اثبات كنم، نياز به يك تأليف بزرگ بود.(1)
٣. امام عبدالحسين شرف الدين (١٢(ص)٠-١٣٧٧ه. ق) نيز نام تعدادى از شيعيان را به ترتيب حروف الفبا آورده و گفته است:
براى تكميل بحث، نام شمارى از شيعيانى را كه از صحابيان پيامبر (ص) بودند براى شما نقل مى كنم تا بدانى كه ما به آنها اقتدا كرده ايم و اگر خداوند توفيق دهد كتابى را ويژۀ آنان خواهم نوشت تا تشيع آنها براى مردم روشن گردد و جزئيات زندگى آنان را در برداشته باشد. شايد هم دانشمندى پيدا شود و اين كار را پيش از من انجام دهد. باز هم من اين افتخار را دارم كه نام شمارى از آن صحابه را در اين باب به ترتيب حروف الفبا آورده ام.
وى آن گاه از ابورافع قبطى (مولاى رسول خدا (ص)) آغاز مى كند و با يزيد بن حوثرۀ انصارى، به پايان مى برد. ولى به زندگى آنان اشاره اى ندارد. او تنها آرزو مى كند كه روزى خود او يا ديگرى پيش از او، اين كار را انجام دهد. با اين حال او نام بيش از دويست تن از صحابه را نقل كرده است.(2)
4. خطيب نامدار دكتر شيخ احمد وائلى (حفظه الله) ، نام ٢٣٠ تن از پيش گامان تشيع و صحابيان امام على (ع) در دوران پيامبر (ص) را در كتاب
ص:54
«هويۀ التشيع» نقل كرده است. وى پس از يادآورى اين نكته كه پيامبر (ص) در مراحل گوناگون به جانشينى على (ع) اشاره كرده، گفته است:
اين امكان ندارد كه اين اتفاق ها دربارۀ جانشينى على بارها و بارها بيفتد و موجب نشود كه مردم متوجه على شده و درصدد شناسايى جانشين پيامبر (ص) برآيند. مسلمانان ناگزير بايد از فرمان هاى وارده در اين نصوص پيروى مى كردند و بر گرد كسى كه درباره اش [اين نصوص] رسيده بود، جمع مى شدند. اين است معناى تشيعى كه مى گوييم پيامبر (ص) بذر آن را به دست خويش كاشت و در روزگار ايشان به بار نشست و گروهى از مردم به تشيع شهرت يافتند و بر على (ع) گرد آمدند. براى روشن شدن هرچه بيشتر موضوع، نام گروه نخست صحابه اى را كه به پيروى از على (ع) شهرت داشتند، در اينجا نقل مى كنيم.(1)
5. آخرين كسى كه در اين موضوع اقدام به تأليف كرده، نويسندۀ اين سطور است كه در پاسخ به تقاضاى سيد شرف الدين، كتابى را در چند جزء نوشته و دو جزء آن را منتشر كرده است. جزء دوم با زندگى صحابى بزرگ ابوذر (جندب بن جناده) پايان مى يابد. اصل كتاب به زبان فارسى است و استاد شيخ جعفر الهادى آن را به عربى ترجمه كرده و منتشر ساخته است.
سخن پايانى اينكه هركس بخواهد به طور روشن درباره وضعيت پيش گامان تشيع در كتاب هاى رجال اهل سنت آگاهى يابد، اين كار
ص:55
دشوار و ناممكن نيست و ما مى توانيم نام شمارى از اين كتاب ها را براى نمونه در اينجا نقل كنيم:
١. الاستيعاب، ابن عبدالبر (متوفاى 456ه. ق) .
٢. أسد الغابة، جزرى ( متوفاى 6٠6ه. ق) .
٣. الإصابة، ابن حجر (متوفاى ٨5٢ه. ق) .
و ديگر كتاب هاى اصلى و مشهور رجالى.
ص:56
ص:57
ص:58
ص:59
در مباحث گذشته دربارۀ آنچه مى توان آن را پيدايش تشيع ناميد، سخن گفتيم و روشن شد كه نمى توان ميان پيدايش اسلام و تشيع فرق نهاد. اين دو پديده، دو روى يك تلاش اند. اما برخى از مورخان توهم زده و كج فهم كه گمان كرده اند تشيع در جامعۀ اسلامى امرى عارضى است، به جست وجو دربارۀ اصل و سرمنشأ آن پرداخته اند.
يكى از توهماتى كه گذشتگان و نيز متأخران، پيوسته آن را تكرار مى كنند اين است كه تشيع از ساخته هاى «ابن سبأ» يهودى است كه به پندار آنان شرق و غرب را گشت و كار خلفا و مسلمانان را تباه ساخت. او صحابه و تابعان را وادار كرد تا عثمان را داخل خانه اش بكشند. وى سپس مدعى امامت و جانشينى على (ع) و رجعت پيامبر (ص) شد و مذهبى به نام شيعه تشكيل داد.
در نتيجه تشيع، آن طورى كه اينان مى پندارند، ساختۀ اين مرد يهودى اسلام نماست و از آنجا كه اين موضوع اهميتى ويژه دارد و ذهن بسيارى
ص:60
از انسان هاى ساده لوح و سطحى نگر را به خود مشغول كرده است، ما نيز تنها به يادآورى يك توهم بسنده نمى كنيم. بلكه همۀ ادعاهاى موجود در اين موضوع را، به ترتيب تاريخ آنها، بررسى مى كنيم.
ص:61
تحولات بزرگى كه پس از پايان اجتماع سقيفۀ بنى ساعده در تاريخ اسلام روى داد و نيز نتايج و تصميم هاى بزرگى كه به همراه داشت، بر هيچ كس پوشيده نيست.
امّا حقيقت اين است، اين اجتماع كه ميان گروه هاى بسيارى از سران صحابه (مهاجر و انصار) پيوند ايجاد كرد، در هنگام تشكيل، از وظيفۀ بزرگى كه در تكريم رسول خدا (ص) داشت، غفلت ورزيد؛ دربارۀ پيامبرى كه پس از رحلت، جنازه اش براى تجهيز و به خاك سپارى در برابر ديدگان اهل بيتش نهاده شده بود. كمال بى انصافى است كه بگويند، او امت خويش را پس از مرگ سرگردان گذاشت. اين قصورى است كه هيچ عذرى درباره اش پذيرفته نيست.
مشغول شدن مردم به مسائل سقيفه، سبب محروم شدن آنان از انجام واجب بزرگ، يعنى تكريم پيامبر (ص) گرديد؛ زيرا امور تجهيز و دفن بدن مطهر پيامبر (ص) با اهل بيت آن حضرت بود كه به طور كامل آن را انجام
ص:62
دادند و از هيچ تلاشى فروگذار نكردند.
پس از آنكه طالبان امارت در سقيفه، با تصميمى كه ثمره اش بسيار تلخ و ناگوار بود، به ميان مردم رفتند، و مردم را از اين تصميم آگاه كردند، علاوه بر پراكندگى و اختلاف آرا، چنان شرايط دشوارى پديد آوردند كه ممكن بود به نابودى تلاش عظيمى كه رسول خدا (ص) و مؤمنان همراهش در تحكيم پايه هاى اين دين و تثبيت اركانش كشيده بودند، بينجامد.
وجود اختلاف آرا و انظار در سقيفه، اين نكته را روشن ساخت كه غير منطقى است پيامبر (ص) از دنيا رحلت كند - با اينكه مرگ او ناگهانى نبود - و اين حقيقت را در نيابد كه امتش پس از او گرفتار اختلاف شديد مى شوند؛ حقيقتى كه نمى توان از آن چشم پوشيد. پيامبر (ص) كسى است كه هرگاه چند روزى براى كارى مدينه را ترك مى كرد، جهت ادارۀ امور مسلمانان، كسى را تعيين مى كرد. اكنون آيا معقول است كه در مسافرت به جهان ابدى، امّت را بدون جانشين رها كند؟
آرى اين موضوع را بايد هر انسان خردمند و روشن فكرى دريابد.
بررسى دقيق رويدادهاى سقيفه نشانگر اين است كه در اثناى اجتماع و پس از آن، گروهى قوى از بزرگان صحابه، بر موضوع جانشينى على (ع) اصرار داشتند و آن را آشكارا اعلام مى كردند و حتى باكى نداشتند كه چنانچه خلافت على (ع) مستقر نشود، اقدام به جنگ كنند. اين در حالى بود كه شركت كنندگان در سقيفه، على (ع) را از صحنه دور نگاه داشته بودند.
شايد پافشارى همين گروه از صحابه بر موضعشان، مبنى بر بيعت
ص:63
خلافت با امام (ع) ، شمارى از مورخان را بر آن داشته تا چنين بپندارند كه تشيع، مولود همين گردهمايى است. هر چند كه گروه ديگرى اين نظريه را بعيد شمرده اند. اين موضوع باعث شده است كه عرصۀ پهناورى از مبانى غيرواقعى در گستره اى وسيع از اوهام و خيالات شكل بگيرد و نظريه هايى غير واقعى ابراز گردد.
شايد مبناى فهم اين گروه در مبدأ پيدايش، مطالبى است كه طبرى و ديگران دربارۀ رويدادهاى اين اجتماع و نتايج آن نوشته اند. اما چشم برداشتن از آن نقطۀ روشن، چشم آنان را كور كرده و باعث شده تا دربارۀ ابعاد اين حادثه بزرگ هيچ تأملى نكنند. طبرى مى نويسد:
انصار در سقيفۀ بنى ساعده گرد آمدند تا با سعد بن عباده بيعت كنند. چون اين خبر به ابوبكر رسيد همراه عمر و ابوعبيدۀ جراح نزد آنان آمد و گفت: «چه خبر است؟» گفتند: «اميرى از ما و اميرى از شما» . ابوبكر گفت: «امير از ما و وزير از شما. . .» . پس عمر با او بيعت كرد و پس از آن، مردم با او بيعت كردند. پس انصار - يا برخى از انصار - گفتند: «ما جز با على بيعت نمى كنيم» .
سپس طبرى مى گويد:
عمر بن خطاب به خانۀ على آمد كه طلحه و زبير و چند تن ديگر از مهاجران در آنجا حضور داشتند. پس گفت: «به خدا سوگند يا اين خانه را بر سر شما آتش مى زنم و يا اينكه همراه من مى آييد و بيعت مى كنيد» . آن گاه زبير با شمشير كشيده، همراه وى بيرون رفت. پس لغزيد و شمشير از دستش افتاد. پس به او حمله و دستگيرش كردند.
ص:64
همچنين گفته است:
على و زبير از بيعت خوددارى ورزيدند و زبير شمشير كشيد و گفت: «هرگز آن را در نيام نخواهم كرد تا آنكه با على بيعت شود» . چون اين خبر به ابوبكر و عمر رسيد، گفتند: «شمشير زبير را بگيريد»(1)
يعقوبى در تاريخ خويش نوشته است:
گروهى به على بن ابى طالب روى آوردند كه از جمله اينها بودند: «عباس بن عبدالمطلب، فضل بن عباس، زبير بن عوام بن عاص، خالدبن سعيد، مقداد بن عمرو، سلمان فارسى، ابوذر غفارى، عمارياسر، براء بن عازب و ابى بن كعب»(2)
زبير بن بكار در «الموفقيات» چنين آورده است: «عامۀ مهاجران و همۀ انصار شكى نداشتند كه خليفه على [(ع)] است» .
جوهرى در كتاب «السقيفه» نوشته است: «سلمان و زبير و شمارى از انصار به بيعت با على [(ع)] تمايل داشتند» .
جوهرى در جاى ديگر آورده است:
چون با ابوبكر بيعت شد و كارش پاگرفت، شمار بسيارى از انصار از بيعت با او پشيمان گشتند و يكديگر را سرزنش مى كردند و فرياد يا على سر مى دادند. ولى او با ايشان موافقت نكرد.(3)
ابن قتيبه در «الامامۀ و السياسۀ» نوشته است:
ص:65
ابوذر در هنگام گرفتن بيعت (از اين رويدادها) غايب بود. وقتى كه آمد، گفت: «از سر قناعت درست رفتار كرديد، ولى خويشاوندى را وانهاديد. اگر كار را در اهل بيت پيامبرتان قرار مى داديد، دو نفر هم با شما اختلاف نمى كردند» .
سلمان گفت:
در انتخاب يك سالمند درست عمل كرديد و دربارۀ اصل به خطا رفتيد. چنانچه خلافت را ميان آنها مى نهاديد، دو تن هم با شما اختلاف پيدا نمى كردند و آن را در آسايش مى خورديد.
از ميان نصوص ياد شده و امثال آن، برخى معتقد شدند كه اصل و سرچشمۀ تشيع، آن لحظه هاى دشوار در تاريخ اسلام بود. ولى فراموش كردند كه آنچه آنها براى تصوراتشان انتخاب كرده اند، پايه هاى استدلالشان را فرو مى ريزد و بطلانش را ثابت مى كند. كسى كه دربارۀ اين نصوص تأمل كند، به روشنى درمى يابد كه انديشۀ تشيع، مولود اين شرايط پيچيده نيست. برخلاف تصور آنها، موضوع خلافت على (ع) براى همگان روشن بود كه وقتى متوجه شدند جهتى بيرون از محاسبات و تصورات آنان پيدا كرده و از آن مسير شناخته شده منحرف گشته است، در خانۀ على (ع) گرد آمدند و موضع و اعتقادشان را آشكارا اعلام كردند.
آرى، اين نوع تجمّع بزرگان و پيشگامان صحابه در آن شرايط آشفته و پر حادثه، در يك مكان و اتّخاذ موضعى يكپارچه و ثابت، چندان سابقه نداشت و بيانگر آن است كه تشيع على (ع) از آثار و پيامدهاى سقيفه نبوده است.
ص:66
مؤيد اين حقيقت روايت هايى است كه منابع گوناگون حديثى دربارۀ تأكيدهاى فراوان پيامبر (ص) درباره على (ع) و خاندان و شيعيانش ذكر كرده اند. آن حضرت بارها به فضيلت و منزلت شيعيان على (ع) اشاره كرده بود و از مردم خواسته بود كه ملازم آنان باشند. فراوانى اين موارد نشان مى دهد كه شيعه، مولود سقيفه يا بازخورد رويدادهاى آن روزگار نبوده است. بلكه تاريخ پيدايش آن به پيدايش اسلام باز مى گردد و رسول خدا (ص) نيز در حيات مباركشان بارها بر آن تأكيد كرده بودند.
ص:67
طبرى دربارۀ اين توهم ساختگى چنين نوشته است:
شخصى يهودى به نام عبدالله بن سبأ، ملقب به ابن سوداء، در صنعا به روزگار عثمان اظهار اسلام كرد و به لباس مسلمانان درآمد و در شهرها و مراكز اسلامى، مثل شام، كوفه، بصره و مصر، رفت وآمد مى كرد. او اين نظريه را تبليغ مى كرد كه رسول اكرم نيز همانند عيسى بن مريم رجعت خواهد كرد و على جانشين پيامبر است؛ همان گونه كه هر پيامبرى جانشينى داشته است. على خاتم اوصياست؛ همان گونه كه محمد خاتم انبياست. عثمان حق وصايت را ظالمانه غصب كرد و لازم است كه براى بازگرداندن حق به صاحبش، به پا خاست.
عبدالله بن سبأ مبلغانش را به جاى جاى سرزمين هاى اسلام اعزام و به آنان توصيه كرد كه امر به معروف و نهى از منكر كنند و اميران را مورد انتقاد قرار دهند. گروهى از مسلمانان به او گرويدند و از او پيروى كردند كه در ميان آنها از صحابيان بزرگ و تابعان صالح
ص:68
حضور داشتند؛ مانند ابوذر، عمار بن ياسر، محمد بن حذيفه، عبدالرحمان بن عديس، محمد بن ابوبكر، صعصعۀ بن صوحان عبدى، مالك اشتر و شمارى ديگر از نيكان و برگزيدگان مسلمان. سبأيه، مردم را در اجراى طرح پيشوايشان ضد واليان مى شوراندند و نامه هايى از عيوب اميران تهيه مى كردند و به شهرهاى ديگر مى فرستادند. در نتيجه شمارى از مسلمانان به تحريك سبئى ها به مدينه آمدند و عثمان را در خانه محاصره كردند و او را كشتند. اينها همه به رهبرى و مباشرت سبئى ها بود.
پس از آنكه مسلمانان با على بيعت كردند و طلحه و زبير بيعت را شكستند و به بصره رفتند، سبئى ها ديدند كه سران سپاه با يكديگر به تفاهم مى رسند و اگر اين كار عملى شود، آنان انتقام خون عثمان را خواهند گرفت. پس شبانه گرد آمدند و تصميم گرفتند كه ميان سپاه نفوذ و پيش از آنكه ديگران متوجه شوند، جنگ را آغاز كنند. آنان توانستند شبانه و پيش از آنكه دو سپاه در حال جنگ متوجه شوند، اين تصميم مهم را به اجرا در آورند. به اين ترتيب، گروهى كه در سپاه على نفوذ كرده بودند، با آن دسته از كسانى كه در سپاه بصره نفوذ كرده بودند، درگير شدند. دو لشكر و فرماندهانشان سرآسيمه شدند و هر يك در دشمن خويش گمان بد بردند. به اين ترتيب جنگ بصره آغاز گشت، بدون آنكه سران دو سپاه تصميمى گرفته باشند يا آگاه باشند.
طبرى در جاى ديگرى از كتابش دربارۀ اين توهم چنين نوشته است:
از چيزهايى كه سرى، به نقل از شعيب از سيف از عطيه از يزيد
ص:69
فقعسى برايم نوشته، اين است كه مى گويد: عبدالله بن سبأ، يهودى، اهل صنعا و مادرش سياه پوست بود. او در روزگار عثمان اسلام آورد. پس از آن در سرزمين هاى اسلامى از شهرى به شهر ديگر مى رفت و در گمراهى مردم مى كوشيد. او سفرش را از حجاز آغاز كرد و پس از آن به بصره، كوفه و شام رفت. شاميان با مقاصدش مخالفت ورزيدند و او را بيرون راندند تا آنكه به مصر رفت و ميان آنها مى زيست؛ از جمله چيزهايى كه به مردم اين سرزمين مى گفت اين بود كه: در شگفتم از كسانى كه مى گويند عيسى باز مى گردد، ولى بازگشت محمد را تكذيب مى كنند. خداى متعال فرموده است: «به يقين بدان آن كس كه ابلاغ قرآن را بر عهدۀ تو گذاشت، تو را به جايگاهت باز مى گرداند» .(1)پس محمد از عيسى به بازگشت سزاوارتر است.
گويد: مردم اين را از او پذيرفتند و او انديشۀ رجعت را ميان آنها رواج داد و آنان درباره اش به گفت وگو پرداختند. پس از آن گفت: هزار پيامبر در دنيا آمده اند و هر پيامبرى جانشينى داشته است و على جانشين پيامبر است. آن گاه گفت: محمد خاتم انبيا و على خاتم اوصياست.
پس از آن گفت: از همه ستمكارتر كسى است كه از اجراى وصيت پيامبر جلوگيرى و به جانشين پيامبر حمله كرد و زمام امور امت را به دست گرفت. آن گاه به مردم گفت: عثمان به ناحق خليفه شد. وصى
ص:70
پيامبر، على است. در اين كار قيام كنيد و او را به حركت واداريد. از اميرانتان انتقاد كنيد و امر به معروف و نهى از منكر كنيد. آرايشان را برگردانيد و به اين امر دعوتشان كنيد.
آن گاه مبلغانش را به اين سو و آن سو فرستاد و با تباهكاران شهرها آغاز به مكاتبه كرد و آنان پنهانى نظرياتشان را تبليغ مى كردند. امر به معروف و نهى از منكر را آشكار ساختند و به شهرها نامه مى فرستادند و از حكمران هايشان انتقاد مى كردند و برادرانشان نيز چنين نامه هايى را به آنها مى نوشتند.
ساكنان هر شهرى به شهر ديگر نامه مى نوشتند و آنان نامه را در شهرشان مى خواندند و همين طور آنها نامه هاى اينان را مى خواندند. تا اينكه اين اقدام را در مدينه انجام دادند و خبرش را در همه جاى زمين پراكندند. قصد آنها جز آن چيزى بود كه اظهار مى كردند و به جز آنچه آشكار مى كردند، در سر مى پروراندند. . . (1)
طبرى اين مطالب را تا پس از جنگ جمل نقل مى كند. ولى پس از آن دربارۀ سبئيه چيزى نمى گويد.
طبق آنچه از طبرى نقل كرديم، روشن شد كه تعدادى از صحابۀ اهل فضل، از بزرگان و رهبران سبئيه بودند. اينان كسانى بودند كه به زهد، تقوا، صدق و صفا شهرت داشتند. برخى از اين افراد عبارت اند از:
١. عبدالرحمان بن عديس بلوى؛ او از كسانى بود كه با پيامبر (ص) زير درخت بيعت كرد و در فتح مصر حضور داشت و رياست كسانى را كه
ص:71
از مصر به سوى عثمان رفتند، عهده دار بود.(1)
٢. محمد بن ابوبكر؛ مادرش اسماء بنت عميس خثعميه بود. ابوبكر پس از شهادت جعفر بن ابى طالب با وى ازدواج كرد و محمد در حجۀ الوداع در راه مكه به دنيا آمد. او پس از مرگ پدرش در خانۀ على (ع) بزرگ شد و در جنگ هاى جمل و صفين شركت جست. سپس على (ع) او را به ولايت مصر گماشت تا آنكه با حملۀ عمرو بن عاص در آنجا كشته شد.(2)
٣. صعصعۀ بن صوحان عبدى؛ در روزگار رسول خدا (ص) اسلام آورد. او سخن ورى توانا بود. در صفين با على (ع) شركت داشت. معاويه پس از شهادت على (ع) و تسلط بر عراق، وى را به بحرين تبعيد كرد و در همان جا مرد.(3)
4. اشتر؛ او مالك بن حرث نخعى و از تابعان ثقه بود. در جنگ يرموك شركت جست و در جنگ هاى جمل و صفين با على (ع) همراه بود. حضرت وى را در سال ٣٨ه. ق، به ولايت مصر گماشت؛ چون به قلزم
ص:72
رسيد، معاويه به دست يكى از مزدورانش به او سم خوراند و او بر اثر زهر كشته شد.(1)
اينها مطالب طبرى است كه مورخان و نويسندگان پس از وى نوشته هاى او را ثابت انگاشته و افكار و آراى خويش را بر آنها بنا كرده اند. به گمان اينان، تشيع بعد از گذشت قرن ها، از درون سبئيه متولّد شد. برخى از كسانى كه بدون هيچ گونه بررسى و تأمل در حقايق، به اين خطاى فاحش گرفتار شدند، عبارت اند از:
١. «ابن اثير» (متوفاى 6٣٠ه. ق) : او داستان را ضمن بيان رويدادهاى سال هاى ٣٠ تا٣١ ه. ق نقل كرده است. منبع اصلى نوشته هاى وى تاريخ طبرى در سده هاى سه گانۀ نخست است؛ هرچند كه نام آن را در آنجا نقل كرده است.(2)
٢. «ابن كثير شامى» (متوفاى ٧٧4ه. ق) : وى اين داستان را در كتاب تاريخش «البدايه و النهايه» آورده و پس از فراغت از نقل داستان جنگ جمل، آن را به تاريخ طبرى اسناد داده و گفته است: «اين خلاصۀ سخن ابوجعفر بن جرير است» . (3)
ص:73
٣. «ابن خلدون» (متوفاي٨٠٨ ه. ق) : او در كتاب خود «المبتدأ و الخبر» ، اين داستان را ضمن نقل حادثۀ دار و جمل نقل كرده و گفته است: «اين خلاصۀ داستان جمل از كتاب ابوجعفر طبرى است»(1)
اسامى برخى مورخانى كه پس از متقدّمين، پا به عرصۀ ظهور گذاشته و نوشته هاى پيشينيان را چشم و گوش بسته پذيرفته اند، بدين قرار است:
4. «محمد رشيدرضا» ، سردبير مجلۀ المنار (متوفاى ١٣54ه. ق) : وى اين داستان را در كتاب «السنة الشيعة» آورده و گفته است:
ابداع كنندۀ اصول تشيع، شخصى يهودى به نام عبدالله بن سبأ است. او به دروغ اظهار اسلام كرد و مردم را به غلو دربارۀ على (كرم الله وجهه) فراخواند تا از اين طريق ميان امت، تفرقه بيندازد و دين و دنيايشان را تباه سازد.
او پس از نقل داستان مى گويد:
هر كس اخبار واقعۀ جمل، براى مثال تاريخ ابن اثير را ببيند، ميزان
ص:74
تأثير تبهكارى هاى سبئى ها را خواهد ديد؛ بدون اينكه كوچك ترين گامى در راه صلح برداشته باشند.(1)
5. «احمد امين» (متوفاى ١٣٧٢ه. ق) : وى از عبدالله بن سبأ در كتاب «فجرالاسلام» يك قهرمان ساخته و گفته است:
اين پسر سياه، يك يهودى اهل صنعا بود. در روزگار عثمان اظهار اسلام كرد و تلاش كرد تا دين مسلمانان را تباه كند. او اعتقادات زيان بار بسيارى را در شهرها پراكنده ساخت. به سرزمين هاى بسيارى مانند حجاز، بصره، كوفه، شام و مصر سفر كرد.
آن گاه يادآور شده است كه ابوذر، افكار اشتراكى را از اين يهودى فراگرفت كه خود او آنها را از مزدكيان عراق يا يمن فراگرفته بود.
از كتاب فجرالاسلام، در سال ١(ص)5٢م. شمارگان بسيارى در سراسر سرزمين هاى اسلامى انتشار يافت. احمد امين، نخستين كسى بود كه در آب هاى راكد سنگ انداخت و موج گسترده اى ايجاد كرد. البته معاصرانش پاسخ هاى خوبى به وى دادند؛ مانند شيخ مصلح كاشف الغطا كه كتاب «أصل الشيعۀ و اصولها» را در پاسخ وى نوشت. همچنين علامه شيخ عبدالله سبيتى، كتابى را با نام «تحت رايۀ الحق» در جواب او به رشتۀ تحرير درآورد.
6. «فريد وجدى» مؤلف دايرۀ المعارف (متوفاى ١٣٧٠ه. ق) : وى در چند جاى كتابش ضمن نقل داستان جنگ جمل و ذيل زندگى نامۀ
ص:75
على بن ابى طالب (ع) به اين موضوع اشاره كرده است.(1)
٧. «حسن ابراهيم حسن» : وى در كتاب «تاريخ الاسلام السياسى» دربارۀ رويدادهاى اواخر روزگار عثمان چنين نوشته است:
اين فضا براى پذيرش دعوت ابن سبأ و پيروانش بسيار سازگار بود و تأثيرهاى بلندمدتى از خود به جاى نهاد. كسى كه آتش اين انقلاب را شعله ور ساخت، صحابى بزرگ و مشهور به ورع و پارسايى، ابوذر غفارى، از امامان بزرگ حديث بود. او سياست هاى عثمان و معاويه را در شام به وسيلۀ شخصى از اهل صنعا به نام عبدالله بن سبأ مورد انتقاد قرار داد. عبدالله بن سبأ، يك يهودى بود كه اسلام آورد و سپس در سرزمين هاى اسلامى به گشت و گذار پرداخت. او سفرش را از حجاز آغاز كرد و سپس به بصره، كوفه، شام و مصر رفت. . . .(2)
پس با توجه به وضعيت مسلمانانى كه دربارۀ شيعه كتاب نوشته اند -كه برخى را بررسى كرديم - كار مستشرقانى كه بر سر سفرۀ آنان نشسته اند روشن است؛ اگر چه شايد چندان تقصيرى هم نداشته باشند؛ زيرا آنان نيز همين نظريه ها را در كتاب هاى شرق شناسى - كه براى مقاصد خاص نوشته مى شود - درج مى كنند. جويندگان اطلاعات بيشتر دراين باره مى توانند به نوشته هاى پژوهشگر توانا، علامه مرتضى عسكرى مراجعه كنند كه در اين زمينه حق مطلب را به طور كامل ادا كرده است.(3)
ص:76
براى بررسى مطالبى كه طبرى از سيف نقل كرده، نظر خوانندۀ محترم را به چهار نكته جلب مى كنيم.
آنچه تاريخ طبرى از اين داستان روايت كرده، به گونه اى است كه جز به عفريت هاى اسطوره اى و ناقلان اخبار جن نمى توان نسبت داد؛ زيرا چگونه مى شود كسى تصديق كند كه يك يهودى از صنعا آمده و در دورۀ عثمان اسلام آورده و توانسته است بزرگان صحابه و تابعان را بفريبد. آن گاه براى نشر دعوت خود، به سرزمين هاى اسلامى برود و گروهى را ضد عثمان بسيج كند و آنان را به مدينه بفرستد تا به خلافت اسلامى حمله كنند و خليفه را در برابر ديدگان صحابيان عادل و پيروانشان بكشند. اين چيزى است كه حتى براى عقل هاى مأنوس با عجايب نيز پذيرفتنى نيست.
اين داستان، كرامت مسلمانان و صحابه و تابعان را زير سؤال مى برد و آنان را شخصيت هاى ساده اى نشان مى دهد كه از يك يهودى فريب خوردند. درحالى كه ميان آنها پيشوايان، عالمان و انديشمندان حضور داشتند.
مطالعۀ موضوعى سيره و تاريخ، ما را به تأمّل در سيرۀ عثمان و معاويۀ بن ابوسفيان فرا مى خواند. آن دو، معارضان خويش را كيفر
ص:77
مى دادند و مخالفان را تبعيد مى كردند و كتك مى زدند. عثمان، ابوذر غفارى را به دليل اعتراض به نحوۀ تقسيم غنايم و اختصاص بيت المال به خانوادۀ خودش (عثمان) ، به ربذه تبعيد كرد. او همچنين صحابى جليل القدر، عمار بن ياسر را به قدرى كتك زد كه گرفتار مرض فتق شد و يكى از دنده هايش شكست.(1)
نمونه هاى ديگرى نيز از اين نوع مخالفت ها وجود دارد كه شخص متتبع مى تواند به آنها دست يابد. با اين وجود در توهم هايى كه ما پيش از اين نقل كرديم، مى بينيم كه رجال خلافت و مزدورانشان ديده بر روى كسى مى بندند(2)كه صحابه و تابعان را براى از بين بردن حكومت عثمان و قتل خليفه در داخل خانه اش تحريك مى كند، ولى پس از آن پيراهن عثمان بر چوب كرده به خون خواهى او بر مى خيزد. كسى كه كوچك ترين آشنايى با تاريخ خلافت و سيرۀ معاويه داشته باشد، چنين چيزى را نمى پذيرد.
علامۀ امينى مى گويد:
اگر ابن سبأ به اين ميزان از قدرت در برپايى فتنه و ايجاد اختلاف ميان مسلمانان رسيده بود و اميران امت نسبت به او و تلاش هايش در شهرها وقوف داشتند و كار او به كشتن خليفۀ وقت انجاميد، چرا درصدد دستگيرى وى برنيامدند؟ ! چرا او را دستگير و به خاطر ارتكاب اين
ص:78
جنايات تأديب نكردند و او را نزدند و مورد اهانت قرار ندادند و به سياهچال نينداختند؟ ! چرا او را اعدام نكردند تا امت از شر و فسادش آسوده شوند. درحالى كه با صحابيان نيك و امركنندگان به معروف و نهى كنندگان از منكر چنين رفتارى را روا مى داشتند؟ ! مگر نه اين است كه قاريان قرآن كريم براى مردم مى خوانند كه «همانا كيفر كسانى كه با خدا و رسول او مى جنگند و در زمين فساد مى كنند اين است كه كشته شوند يا بر دار گردند يا دست و پاى مخالفشان قطع گردد يا اينكه تبعيد گردند. اين خوارى آنان در دنيا است و در آخرت به عذابى دردناك گرفتار خواهند گشت» .(1)چرا خليفه با قتل اين جرثومۀ فساد به فتنه ها پايان نداد؟ ! آيا آنها تنها مى توانستند نيكان امت محمد (ص) را مورد حمله و سخت گيرى قرار دهند و هر طورى كه دوست دارند با آنها رفتار كنند؟ (2)
برخى از نويسندگان گذشته و حال نيز به جاى گشودن چشم ها به روى واقعيات تلخ و جست وجو براى يافتن علت واقعى قتل خليفه، كوشيدند تا با دامن زدن به فرض هاى خيالى پيرامون قتل خليفه و علّت هاى آن، خود را از سنگينى اين بحث رها كنند.
يكى از نويسندگان معاصر دربارۀ اين گروه مى گويد:
در مشرق زمين نويسندگانى هستند كه نه به واقعيت تاريخ اهميت مى دهند و نه به وضعيت و شرايط زندگى. آنان علت شورش
ص:79
ستم ديدگان را به عثمان باز مى گردانند و رويداهاى دوره و بلكه دوره ها را در ارادۀ يك شخص كه در شهرها و نقاط مختلف مى چرخد و مردم را ضد خليفه و دولتش مى شوراند، محدود مى سازند! نتيجۀ عملى چنين پندار و افترايى اين است كه دولت در روزگار عثمان و وزيرش مروان، يك دولت الگو بود و امويان و واليان اشرافى او پيك هاى عدالت اجتماعى و برادرى انسانى در سرزمين عرب بودند. اما در اين ميان يك شخص به نام عبدالله بن سبأ، درستكارى و نيكوكارى امويان و واليان و اشراف را تباه مى سازد؛ به اين ترتيب كه در شهرها و نقاط مختلف مى چرخد و مردم را ضد عثمان و واليان صالح و مصلح او مى شوراند. چنانچه اين يك شخصيت و سفرهاى او به اين شهر و آن شهر نمى بود، مردم در سايه نعمت مروان و عدالت وليد و بردبارى معاويه در راحتى و آسايش زندگى مى كردند.
چنين پندارى، افترا به واقعيت و تجاوز به خلق و ترويج برخى آراى بى ارزش است كه از يك منطق ساده و دليلى ساختگى و واهى سرچشمه مى گيرد. از اين خطرناك تر اينكه اين نظريه، حاوى تحريف حقايق اساسى در بناى تاريخ است؛ زيرا صاحب چنين تلاش شكست خورده اى مى كوشد كه رويدادهاى يك و بلكه چندين دوره را به ارادۀ يك شخص محدود سازد كه در شهرها مى گردد و مردم را ضد يك دولت مى شوراند. آن گاه اين مردم تنها به دليل رفتن اين شخص در ميان آنها ضد آن دولت مى شورند.
اما ماهيت حكومت و سياست حاكم، فساد نظام اقتصادى و مالى و
ص:80
عمرانى، سركشى صاحبان قدرت و استبداد واليان نسبت به حقوق مردم و سوار شدن بنى اميه بر گردن مردم، اعراض از سياست هاى مردمى و دموكراتيك و گرايش به سياست هاى خاندانى و اشرافى و سرمايه دارى، خوار كردن كسانى كه مورد احترام و بزرگداشت بسيارى از مردم بودند، مانند ابوذر، عمار بن ياسر و ديگران و ديگر امورى كه شرايط زندگى اجتماعى را تشكيل مى دهند، در تحريك مردم شهرها و شوراندن آنها ضد خاندان حاكم اموى و هوادارانشان، تأثيرى ندارد؟ ! آيا در داستان قتل عثمان همۀ نقش ها از آن عبدالله بن سبأ است كه مردم را وا مى دارد تا از فرمان پيشوايان سر بپيچند و ميان آنها القاى شر مى كند؟ !
آيا اين تهديدى براى انديشه ورزى نيست كه در شرق كسانى پيدا شوند كه حوادث بزرگى را كه به طبيعت جامعه و پايه هاى نظام هاى اقتصادى و اجتماعى آن، ربطى بسيار وثيق و محكم دارند، به ارادۀ يك شخص بازگردانند كه در شهرها بگردد و در اين جامعۀ سالم تخم گمراهى و فساد بپاشد.
آيا اين خطر، انديشه را تهديد نمى كند كه انقلاب هاى اصلاحى تاريخ را، تحليل هاى كودكانه كنيم و طى فرايندى آنها را به خواست افراد آشوبگرى نسبت بدهيم كه مى توانند با سفر به شهرهاى مختلف، آن را ايجاد كنند.(1)
ص:81
طبرى روايتش را از اشخاص غير ثقه نقل كرده است كه عبارت اند از:
الف) سرى: سرى كه طبرى از او نقل مى كند، يكى از اشخاص زير مى تواند باشد:
- «سرى بن اسماعيل همدانى» كه يحيى بن سعيد وى را تكذيب كرده و شمار بسيارى از حافظان نيز او را تضعيف كرده اند.(1)
- «سرى بن عاصم بن سهل همدانى» ، ساكن بغداد، متوفاى سال ٢5٨ه. ق. ابن جرير طبرى بيش از سى سال از عمر او را درك كرده است. ابن خراش وى را تكذيب كرده و ابن عدى درباره اش گفته است: «او حديث مى دزدد» . ابن حبان نيز افزوده است: «موقوفه ها را بالا مى كشد. استناد به او روا نيست» .(2)وى همچنين يكى از احاديثى را كه سرى جعل كرده، مورد مناقشه قرار داده است.
بنابراين، نام سرى، مشترك ميان دو دروغ گو است و براى ما اهميتى ندارد كه كدام سرى ناقل روايت باشد.
احتمال اينكه او سرى بن يحياى ثقه باشد، نادرست است؛ زيرا او در سال ١6٧ه. ق وفات كرده و حال آنكه طبرى از متولدان سال ٢٣4ه. ق است و آن دو 5٧ سال با هم فاصله دارند. بنابراين سرى بايد يكى از
ص:82
همان دو دروغگو باشد.
ب) شعيب: مقصود، شعيب بن ابراهيم كوفى ناشناس است. ابن عدى گويد: «او مشهور نيست» . ذهبى گفته است: «روايتى را سيف از زبان او نوشته، او مجهول است»(1)
ج) سيف بن عمر: ابن حبان گفته است: «سيف بن عمر، جعليات را همچون رواياتى ثابت نقل مى كند» .
او همچنين مى گويد: «گويند كه او جعل حديث مى كند و متهم به زندقه است» . حاكم گفته است: «او به زندقه متهم شده و در روايت بى اعتبار است» . ابن عدى گفته است: «برخى احاديث وى مشهور است و عموم آنها منكر و غير قابل پيروى است» . ابن عدى گفته است: «عموم احاديث وى منكر است» . برقانى به نقل از دارقطنى گفته است: «او متروك است» . ابن معين گفته است: «ضعيف الحديث است و از او خيرى نيست» . ابوحاتم گويد: «حديث او متروك است و احاديث او شبيه واقدى است» . ابوداوود گويد: «او كسى نيست» .
نسائى گفته است: «ضعيف است» . سيوطى گويد: «جاعل است» . وى حديثى را از طريق سرى بن يحيى از شعيب بن ابراهيم از سيف نقل كرده و گفته است: «جعلى است و در ميان راويانش اشخاص ضعيف هستند كه از همه ضعيف تر سيف است» .(2)
ص:83
بنابراين چگونه مى توان بر تحليلى تكيه كرد كه تنها يك فرقه اسلامى را در برمى گيرد؛ فرقه اى كه شامل يك پنجم يا يك چهارم مسلمانان مى شود. درحالى كه سند و متن آن چنين وضعيتى دارد. پس تكيه بر چنين نقلى، فريبكارى و گمراهى است و عقل آدمى آن را نمى پذيرد.
قرائن و شواهد و اختلاف هاى موجود دربارۀ اين مرد و تاريخ تولد و زمان اسلام وى و محتواى دعوتش، به پژوهشگر اجازه مى دهد كه بگويد، داستان عبدالله بن سبأ همان داستان مجنون بنى عامر و بنى هلال است. اين گونه مردان و قهرمانان، ساخته و پرداختۀ قصه گويان و افسانه پردازان و ديوانگان است.
عيش و نوش دولت هاى بنى اميه و بنى عباس به اوج خود رسيده بود و هرچه زندگى فراخ تر و اسباب لهو و لعب فزونى مى يافت، انگيزه ها و زمينه هاى جعل را بيشتر مى كرد و بازار خيال را رونق بيشترى مى داد. قصه ها و مثل ها ساخته شدند تا آنكه پرده نشين ها و خوش گذران ها و پروردگان نعمت با آنها سرگرم باشند.(1)
اين سخن مصلح بزرگ، كاشف الغطا است. شايد همين عامل موجب پيدايش انديشۀ پژوهش در بزرگان روزگار شده و آنان را به اين نتيجه رسانده كه، عبدالله سبأ به اسطوره نزديك تر است تا واقعيت. نويسنده
ص:84
مصرى، دكتر طه حسين، در اين باره گفتارى دارد كه نشان مى دهد عبدالله بن سبأ اسطوره اى تاريخى است كه دشمنان شيعه آن را بزرگ و وحشتناك جلوه داده اند تا از اين طريق مردم را درباره شيعه فريب دهند. اين يك تلاش پليد براى ايجاد تفرقه و كينه ميان عامۀ مسلمانان است. دكتر طه حسين مى گويد:
به گمان بسيار قوى، اين عبدالله سبأ - اگر هرچه درباره اش نقل مى كنند درست باشد - آنچه را گفته و ادعا كرده، پس از بروز فتنه و بالا گرفتن اختلاف بوده و او در واقع از فتنه بهره بردارى كرده است، نه آنكه خودش آن را برپا كرده باشد.
دشمنان شيعه در دوران بنى اميه و بنى عباس در كار عبدالله سبأ مبالغه كردند تا از اين طريق از سويى در برخى رويدادهايى كه به عثمان و واليان او نسبت داده مى شود، ايجاد شك و ترديد كنند و از سوى ديگر به على و شيعيانش بد بگويند و از اين راه برخى امور شيعه را به يك يهودى نسبت دهند كه براى توطئه ضد مسلمانان، اسلام آورد و دشمنان شيعه از اين راه بسيار از آنان بد گفته اند.
بنابراين بايد درباره همۀ اين امور موضع هوشيارى، دقت و احتياط گرفت. ما بايد مسلمانان صدر اسلام را بزرگ تر از آن بدانيم كه مردى از پدرى يهودى از صنعا بيايد و دين و سياست و عقل و دولتشان را به بازيچه گيرد. او از مادرى سياه زاده شد و نخست مذهب يهودى داشت. پس نه از روى ميل و رغبت، بلكه از روى نيرنگ و فريب اسلام آورد. آن گاه چنان توفيقى يافت كه به همۀ خواسته هاى خود رسيد. پس مسلمانان را ضد خليفه شان تحريك كرد
ص:85
كه او را كشتند و پيش يا پس از آن، آنان را به چند حزب و فرقه تقسيم كرد.
اينها همه امورى است كه با عقل راست نمى آيد و درخور نقد هم نيست. شايسته نيست كه امور تاريخى بر آنها بنا نهاده شود. آنچه جاى شك و ترديد ندارد اين است كه شرايط حيات اسلامى در آن روزگار به طور طبيعى آبستن اختلاف نظر و جدايى تمايلات و پيدايش مذاهب سياسى مخالف بود. كسانى كه به نصوص قرآن و سنت نبوى و سيرۀ صحابۀ ايشان تمسك مى جستند، امور تازه اى را مى ديدند كه برايشان ناشناخته بود و آنها را درك نمى كردند. آنان مى خواستند كه با همان شدتى كه عمر با خويشتن دارى و حفظ رعيت با مسائل مقابله مى كرد، با آنها روبه رو شوند.
از طرفى جوانان و تازه به دوران رسيده هاى قريش و غيرقريش در ميان قبايل عرب از پيشامدهاى تازه با روحيه اى تازه استقبال مى كردند. اين روحيه طمع ورزانه، جاه طلبانه و متكبرانه بود. آنها آرزوهاى دوردست خويش را در آنها مى جستند و در راه رسيدن به آنها همتى را به كار مى بستند كه حد و مرز نمى شناخت. همين امور تازه، عاملى بود كه بزرگان و جوانان را به سوى آرزوهايشان سوق مى داد. سرزمين هاى پهناورى روى آنها گشوده مى شد. اموال بى شمارى از اين سرزمين ها، همچون ماليات، گردآورى مى شد. بنابراين جاى هيچ شگفتى نيست كه بر سر ادارۀ سرزمين هاى مفتوحه با هم به رقابت بپردازند و از اين اموال گرد آمده بهره بردارى كنند.
سرزمين هاى ديگرى گشوده شد و همه چيز، آنها را دعوت مى كرد
ص:86
كه اقدام به گشودن كنند؛ همان طور كه ديگر نقاط را گشودند. در اين شرايط چرا نبايد براى گشودن از يكديگر پيشى بگيرند؟ ! چرا اگر طالب دنيا بودند در مجد و عظمت و غنيمتى كه فاتحان به دست آورده بودند، نبايد با هم رقابت كنند و اگر طالب آخرت بودند، در مزد و ثواب با هم رقابت نكنند؟ ! چه جاى شگفتى است كه جوانان بلندپرواز و طمع كار قريش راه نيفتند و از اين درهايى كه به رويشان گشوده شده بود، به مجد و عظمت و قدرت نرسند؟ ! چه جاى شگفتى دارد كه اين جوانان انصار و جوانان ديگر قبايل عرب با يكديگر به رقابت بپردازند؟ ! و اينكه وقتى مى ديدند كه خليفه مانع اين رقابت مى شود و قريش را به كارهاى بزرگ مى گمارد و كارهاى بسيار مهم و با منزلت را به بنى اميه مى سپارد، دل هايشان پر از كينه و نفرت نسبت به وى نشود؟ !
چيزى كه جاى شك ندارد، اين است كه عثمان پس از عزل سعد، وليد و سعيد را بر كوفه گماشت و عبدالله بن عامر را پس از عزل ابوموسى بر بصره گماشت و همۀ شام به معاويه سپرده شد. او نيز پس از سپردن ادارۀ شام به قريش و ديگر قبايل عرب، قدرتش را تا دورترين مرزهاى ممكن گسترش داد. پس از بركنارى عمروعاص از ولايت مصر، عبدالله بن ابى سرح بر آنجا گماشته شد. اينها همه خويشاوندان عثمان بودند. برخى برادر مادرى و برخى برادر شيرى، برخى دايى و برخى از آنها نسبت بسيار دورى با وى داشتند و به اميۀ بن عبدشمس مى رسيدند.
اينها همه حقايق انكارناپذيرى هستند و ما دربارۀ اينكه ابن سبأ توانسته
ص:87
باشد عثمان را در گماشتن يا عزل كسى فريفته باشد، چيزى نمى دانيم. مردم در همۀ دوران، اين را كه پادشاه، قيصر، والى يا امير، همۀ امور دولت را به خويشاوندان خودش بسپارد، زشت مى شمرده اند. مسلمانان و رعاياى عثمان هم از اين قاعده بيرون نبودند. آنان نيز اين كارى را كه مورد انكار مردم همۀ دوران ها بوده، دريافتند و با آن به مخالفت برخاستند.(1)
بنابراين حاصل شدن اين نتيجه كه ابن سبأ يك شخصيت خيالى بوده كه دشمنان شيعه آن را آفريده اند، به امور زير باز مى گردد:
١. مورخان موثق، مثل ابن سعد در طبقات يا بلاذرى در فتوحاتش، به داستان عبدالله بن سبأ اشاره نكرده اند.
٢. تنها منبع اين داستان، سيف بن عمر است كه دروغ گويى وى آشكار است و شكى نيست كه او يك جاعل حديث است.
٣. لازمۀ امورى كه به عبدالله بن سبأ نسبت داده مى شود، اولاً، انجام كارهاى معجزه آسايى است كه براى يك انسان حاصل نمى شود و ثانياً اينكه بگوييم، مسلمانانى كه عبدالله بن سبأ آنها را فريب داد و در راستاى هدف هاى خويش از آنان سوء استفاده كرد، مردمانى ساده بودند كه بدون هيچ گونه اعتراضى در مسير هدف هاى او قرار گرفتند.
4. هيچ تفسير قانع كننده اى براى سكوت عثمان و كارگزارانش وجود ندارد؛ درحالى كه آنان، مخالفان خود، همچون محمد بن حذيفه و
ص:88
محمدبن ابوبكر و. . . را ضرب و شتم مى كردند.
5. داستان آتش زده شدن عبدالله به دست على (ع) و تعيين سالى كه او به آتش سوخت، در هيچ كتاب صحيح تاريخى نيامده است و اثرى از آن ديده نمى شود.
6. از ابن سبأ و همراهانش، در جنگ صفين و نهروان هيچ اثرى ديده نمى شود.
سرانجام دكتر طه حسين سخنش را اين گونه به پايان مى برد: «او شخصى بود كه دشمنان شيعه آن را تراشيدند و هيچ وجود خارجى ندارد» .(1)
بسيارى از مستشرقان نيز از وى (طه حسين) تبعيت كرده اند كه از جمله آنها، دكتر احمد محمود صبحى است كه آراى ايشان را در نظريۀ امامت نقل كرده است.(2)
پژوهشگر برجسته، سيد مرتضى عسكرى نيز با تأليف كتاب «عبدالله بن سبأ» اين موضوع را مورد پژوهش عميق قرار داد. اين كتاب، تاريخ را به صورت علمى تحليل مى كند. شيخ محمد جواد مغنيه در اين باره مى گويد:
مؤلف، به دين و دانش و به ويژه به اصل تشيع خدمتى كرد كه هيچ كارى در روزگار كنونى - كه حمله و افتراى به شيعه و تشيع رو به
ص:89
فزونى نهاده است - با آن برابرى نمى كند. او با اين كار راه را براى دلال ها و توطئه گرهايى كه براى از ميان بردن وحدت مسلمانان و تضعيف نيرويشان مى خواهند از آب گل آلود ماهى بگيرند، بست.(1)
حال اگر فرض كنيم كه عبدالله بن سبأ، شخصيتى حقيقى هم داشته است، اين امر نمى تواند دليل پذيرش آنچه از او نقل شده است، قرار گيرد؛ زيرا وجود او چيزى جز يك سراب فريبنده و آشكار نيست. دكتر احمد محمود صبحى مى نويسد:
هيچ منعى ندارد كه يك يهودى از رويدادهاى روزگار عثمان بهره بردارى كرده باشد تا فتنه اى برپا كند و شعله اش را فروزان سازد و مردم را ضد عثمان بشوراند، و حتى افكار شگفتى را ترويج كند. ولى چنين كارى از عهدۀ كسى مثل ابن سبأ ساخته نيست كه بتواند چنين تأثير فكرى بگذارد و اين شكاف اعتقادى را ميان طايفۀ بزرگى از مسلمانان پديد آورد.(2)
بنابراين مى توان گفت كه باور آن گروه از منحرفان و فريبكاران كه عبدالله بن سبأ را منشأ پيدايش تشيع مى دانند، باطل است. با مراجعه به كتاب هاى شيعى، متوجه بيزارى شديد امامان و عالمان شيعه از او خواهيم شد كه به چند نمونه اشاره مى كنيم:
١. «كشى» از عالمان سدۀ چهارم مى گويد:
ص:90
عبدالله بن سبأ ادعا مى كرد كه او پيامبر و على خداست. امام (ع) سه بار او را توبه داد و او برنگشت. پس او را همراه هفتاد تن ديگر به آتش سوزاند(1)
٢. «شيخ طوسى» (٣٨5 - 46٠ه. ق) در كتاب «رجال» در باب اصحاب اميرمؤمنان مى گويد: «عبدالله بن سبأ كسى است كه به كفر بازگشت و غلو را آشكار ساخت»(2)
٣. «علامۀ حلى» (64٨ - ٧٢6ه. ق) مى گويد: «او غالى و ملعون است و اميرمؤمنان او را با آتش سوزاند. او گمان مى كرد كه على خدا و او پيامبر است. خدايش لعنت كند» (3)
4. «ابن داوود» (64٧ - ٧٠٧ه. ق) نيز مى گويد: «عبدالله بن سبأ به كفر بازگشت و غلو را آشكار ساخت»(4)
5. «شيخ حسن بن زين الدين» (متوفاى ١٠١١ه. ق) در «التحرير الطاووسى» مى گويد: «او غالى و ملعون است. اميرالمؤمنين (ع) وى را به آتش سوزاند»(5)
براى آگاهى بيشتر از سخنان امامان شيعه دربارۀ اين مرد، مى توان به كتاب رجال كشى مراجعه كرد. روايت هاى نقل شده دربارۀ او همه حاكى
ص:91
از غلو وى در حق على (ع) است. اما در اين روايات اثرى از آنچه سيف بن عمر از او نقل كرده است ديده نمى شود. كمترين چيزى كه مى توان دراين باره تصديق كرد، اين است كه آن مرد غلوكننده بود و كشته يا سوزانده شد و پذيرش اين مقدار به جايى زيان نمى رساند. ولى آنچه طبرى از راه هاى پيشين ذكر مى كند، براى كسى كه اندك آگاهى دارد، ارزش و اعتبارى ندارد.
اكنون كه بطلان و فساد اين نظريه دروغين و ساختگى درباره پيدايش تشيع آشكار شد، مى توان گفت اين نظريه توان ايستادگى در برابر نقد و بررسى را ندارد. بلكه بذر سقوطش در خودش نهفته است. اين نكته دليل آشكارى بر اصالت مذهب تشيع است و چنان كه پيش تر گفتيم، تشيع، مولود عقيدۀ اصيل اسلامى و امتداد حقيقى آن است. اما كارى كه ابن سبأ انجام داده است - به فرض صحت وقوع - نمايانگر يك موضع فردى و اقدامى بيرون از چهارچوب مذهب است و كسانى كه از او پيروى كردند، خود را به هلاكت افكندند. پس اين نظريه با ديدگاه كسانى كه با فرمان خدا و رسول (ص) و اولى الامر كوچك ترين مخالفتى نمى كردند و به اندازۀ بند انگشت از فرمانشان سر بر نمى تابيدند، مانند مقداد، سلمان، حجر بن عدى، رشيد هجرى، مالك اشتر، صعصعه و برادرش و عمر بن حمق و كسانى كه ابر به خاطر آنها مى بارد و بركت ها به خاطر آنها فرود مى آيد، هيچ نسبتى نمى تواند داشته باشد.
در اينجا مناقشه دربارۀ نظريۀ دوم شكل گيرى تشيع پايان يافت و اينك نوبت مناقشۀ نظريۀ سوم است.
ص:92
ص:93
فرض سومى كه مستشرقان براى پيدايش مذهب شيعه در جامعۀ اسلامى جعل كرده اند، مانند دو فرضيۀ ساختگى پيشين، اين است كه از روى عمد يا جهالت، آن را پديده اى نوظهور مى دانند. اين ديدگاه خطا باعث پيدايش اين نظريه شده است كه مى گويد: «مذهب تشيع، اصل يا رنگ ايرانى دارد» . اين ترديد، ناشى از دو ديدگاه متفاوت صاحبان اين نظريه است كه عبارت اند از:
٢. تشيع، اصل عربى دارد و گروهى از اعراب، پيش از اسلام ايرانيان به آن روى آوردند. وقتى ايرانى ها اسلام آوردند، به تشيع تمايل نشان دادند و به آن رنگ ايرانى بخشيدند كه سابقه نداشت.
ص:94
اكنون به بررسى تفصيل اين دو نظريه مى پردازيم.
اين نظريه از ساخته هاى مستشرقان است كه مى گويند: مذهب شيعه، ريشۀ ايرانى دارد؛ زيرا عرب به آزادى گرايش داشت، درحالى كه ايرانى ها به پادشاهى و وراثت گرايش داشتند و معناى انتخاب را نمى دانستند. پس از رحلت پيامبر (ص) ، چون ايشان از خود پسرى باقى نگذاشت، ايرانى ها گفتند كه على از همه به خلافت وى سزاوارتر است. حاصل اين نظريه آن است كه انسجام فكرى ميان ايرانيان و شيعه كه به معناى موروثى بودن خلافت است، دليل بر اين است كه تشيع، مولود ايرانيان است.
اين تصور به دليل وجود خطاهاى بديهى و فراوان، مردود است كه از جمله آنها مى توان به موارد زير اشاره كرد:
دليل اول
پيدايش تشيع، چنان كه دانستيم، به روزگار پيامبر اكرم (ص) باز مى گردد و ايشان بود كه پيروان على (ع) را شيعه ناميد. آنان در روزگار پيامبر (ص) و پس از آن موجود بودند. درحالى كه هنوز هيچ يك از ايرانيان، به جز سلمان، اسلام نياورده بودند.
آرى، پيش گامان تشيع در روزگار رسول خدا (ص) و پس از آن، همه عرب بودند و هيچ ايرانى جز سلمان محمدى ميان آنان ديده نمى شد. بنابراين منشأ نخستين شيعه، خود اعراب بودند.
ص:95
اميرمؤمنان على (ع) در دوران خلافتش سه جنگ داشت: جمل، صفين و نهروان. سپاه آن حضرت همه عرب بودند كه به ريشه ها و قبايل مشهور عربى، اعم از عدنانى و قحطانى منتسب بودند. گروه هايى از قريش، اوس، خزرج و قبايلى همچون مذحج، همدان، طى، كنده، تميم و مضر، به سپاه آن حضرت پيوستند و سران سپاه آن حضرت از سران اين قبايل بودند؛ مانند عمار بن ياسر، هاشم مرقال، مالك اشتر، صعصعۀ بن صوحان و برادرش زيد، قيس بن سعد بن عباده، عبدالله بن عباس، محمد بن ابوبكر، حجر بن عدى، عدى بن حاتم و امثال آنان. اميرمؤمنان با اين سپاه بصره را گشود و با قاسطين (معاويه و سپاه او) در صفين جنگيد و مارقين را از ميان برداشت.
اكنون بايد پرسيد، ايرانى ها در كدام قسمت از اين ارتش نقش داشتند و فرماندهى را عهده دار بودند تا احتمال بدهيم كه سنگ بناى تشيع باشند؟ ! به علاوه، ايرانيان تنها ملتى نبودند كه به اسلام گرويدند، بلكه ملت هايى چون ترك ها و هندوها و ديگر ملل غيرعرب نيز به آيين اسلام در آمدند.
گروهى از مستشرقان و ديگران نيز تصريح كرده اند كه تشيع، اصالت عربى دارد و اعراب پيش از ايرانى ها به تشيع گرويدند. در اينجا به چند نمونه از سخنان آنها اشاره مى كنيم:
الف) دكتر احمد امين گويد:
ص:96
به اعتقاد من، همان گونه كه تاريخ ما را رهنمون مى گردد، پيروى از على [(ع)] پيش از ورود ايرانيان به اسلام آغاز گرديد؛ اما به مفهوم ساده اش. ولى اين تشيع، با ورود اقوام ديگر به اسلام، رنگ تازه اى به خود گرفت. از آنجا كه ايرانيان بزرگ ترين ملتى بودند كه اسلام را پذيرفتند، در نتيجه بزرگ ترين تأثير را نيز در تشيع نهادند.(1)
البته دربارۀ اين بخش از سخن وى كه مى گويد، تشيع مدتى پس از پيدايش رنگ جديدى گرفت، بحث خواهيم كرد.
ب) ولهاوزن (مستشرق) مى گويد:
همۀ مردم عراق، به ويژه كوفيان، در روزگار معاويه شيعه بودند. تشيع در اين منطقه به اشخاص محدود نمى شد، بلكه قبايل و سران عرب را نيز در برمى گرفت.(2)
ج) گولد تسيهر (مستشرق) مى گويد:
اين درست نيست كه گفته شود تشيع در پيدايش و مراحل رشد خود، نمايندۀ جريان اصلاحى است كه انديشه هاى اقوام ايرانى در اسلام پس از گرايش به آن يا گردن نهادن به قدرت اسلام از طريق فتح و تبليغ، آن را ايجاد كرده است. اين توهم شايع، مبتنى بر بدفهمى رويدادهاى تاريخى است. حركت هاى علوى، در سرزمين هاى عربى محض شكل گرفت.(3)
ص:97
د) آدام متز (مستشرق) نيز مى نويسد:
مذهب تشيع آن چنان كه برخى مى گويند، عكس العملى از سوى روح ايرانى در مخالفت با اسلام نبود. همۀ جزيرۀ العرب به جز شهرهاى بزرگى مانند مكه، تهامه، صنعا شيعه بودند و برخى شهرها مثل عمان، هجر و صعده، اكثريت با شيعيان بود. ولى ايران به جز قم، همه سنى بودند. مردم اصفهان سخت دربارۀ معاويه غلو مى كردند؛ به طورى كه برخى مردم آن تصور مى كردند كه او پيامبرى مرسل است.(1)
تأمل كننده در اين جمله ها به روشنى درمى يابد كه همۀ آنان نظريۀ ايرانى بودن تشيع را با قاطعيت رد مى كنند. آنان هيچ توجيه معقولى براى اين نظريه نمى يابند، با وجود آنكه هيچ تمايلى هم به شيعه ندارند.
ه) شيخ ابوزهره دراين باره مى گويد: «ايرانى ها به دست عرب ها شيعه شدند و تشيع پديدآوردۀ آنها نيست» .
او مى افزايد:
اما فارس، خراسان و ماوراءالنهر، اينها شهرهاى اسلامى بودند كه شمار بسيارى از عالمان شيعى در ابتدا از ترس بنى اميه و سپس از ترس عباسيان به آنجا گريختند. تشيع، پيش از سقوط دولت بنى اميه، با فرار اتباع زيد و كسان پيش از او در آن سرزمين ها گسترش فراوان يافته بود.(2)
و) آقاى سيد محسن امين نيز مى گويد:
ايرانيان، به جز شمارى اندك از آنها، در آغاز گرايش به اسلام، شيعه
ص:98
نبودند. همۀ عالمان بزرگ اهل سنت، مانند بخارى، ترمذى، نسائى، ابن ماجه، حاكم نيشابورى و بيهقى و همين طور كسانى كه در طبقۀ پس از آنها قرار مى گيرند، ايرانى هستند.(1)
تاريخ مى گويد، ايرانيان روزى كه اسلام آوردند، مذهب تسنن را پذيرفتند. بلاذرى در كتابش مى نويسد:
پرويز به ديلم رفت و چهار هزار نيرو آورد. اينان خدمه و خاصانش را تشكيل مى دادند. پس از وى نيز اينان همين منزلت را داشتند و در قادسيه با رستم شركت جستند. چون رستم كشته شد و مجوس شكست خوردند، كناره گرفتند و گفتند: «ما مانند اينان نيستيم و پناهگاهى نداريم و سابقۀ خوبى هم ميان اينان نداريم. بهتر اين است كه به دين آنها درآييم» . پس كناره گرفتند. سعد گفت: «اينان را چه شده است» ؟ مغيرۀ بن شعبه رفت و از آنان دربارۀ كارشان پرسيد و آنان موضوع را با او در ميان نهادند و گفتند: «ما به دين شما درمى آييم» . مغيره نزد سعد بازگشت و او به آنها امان داد. آنان اسلام آوردند و در فتح مداين با سعد شركت جستند. آنان همچنين در فتح جلولا شركت كردند. سپس بازگشتند و همراه مسلمانان در كوفه سكونت گزيدند.(2)
بنابراين آيا زمانى كه اسلام ايرانيان در آن روزگار هيچ تفاوتى با
ص:99
ديگران نداشت، مى توان گفت كه اسلام آنان در آن روز اسلامى شيعى بوده است؟
اسلام ميان ايرانيان به همان معنايى انتشار مى يافت كه ميان ديگر ملت ها رايج بود. هيچ شهرى از ايران به تشيع شهرت نداشت تا آنكه اشعرى هاى شيعه مذهب، به قم و كاشان رفتند و در آنجا بذر تشيع را پاشيدند. اين قضيه در اواخر سدۀ نخست هجرى قمرى بود. درحالى كه ايرانيان در دوران خليفۀ دوم، يعنى از سال ١٧ه. ق اسلام آوردند و اين بدين معناست كه سال هاى بسيارى سپرى شد تا ايرانيان با معنا و مفهوم تشيع آشنا شوند. پس هيچ نسبتى بين اين دو (شيعه و ايرانى بودن) وجود ندارد. ياقوت حموى در «معجم البلدان» مى نويسد:
قم، شهرى است كه نام آن با كاشان ذكر مى شود. اين شهر، جديد و اسلامى است. اثرى از ايرانيان در آن ديده نمى شود. نخستين كسى كه آن را آباد كرد، طلحۀ بن احوص اشعرى بود. آغاز شهر شدنش به روزگار حجاج بن يوسف، به سال ٨٣ ه. ق باز مى گردد. به اين ترتيب كه عبدالرحمان بن محمد بن اشعث بن قيس، از سوى حجاج امير سيستان بود. سپس بر وى خروج كرد. در سپاه وى هفده تن از عالمان تابعان از عراق بودند. چون ابن اشعث شكست خورد، به كابل گريخت. چند برادر به نام هاى عبدالله، احوص، عبدالرحمان، اسحاق و نعيم از بنى سعد بن مالك بن عامر اشعرى كه با وى بودند، در ناحيۀ قم مستقر شدند. در آنجا هفت روستا بود كه يكى از آنها «كمندان» نام داشت. اين برادران در آن
ص:100
روستا فرود آمدند تا آنكه آن را گشودند و بر آن چيره گشتند و به آنجا انتقال يافتند و در آنجا سكونت گزيدند. پس از آن عموزادگانشان به آنها پيوستند و هفت روستا به وسيلۀ آنان به هفت محله تبديل گشت و به نام يكى از آنها كمندان ناميده شد. آن گاه برخى حروف آن افتاد و به زبان عربى قم خوانده شد. پيشگام اين برادران، عبدالله بن سعد بود. او فرزندى داشت كه در كوفه تربيت شده بود و مذهب امامى داشت. او از كوفه به قم انتقال يافت. هم او بود كه تشيع را به ساكنان آنجا انتقال داد و پس از آن هيچ سنى در آنجا يافت نمى گرديد.(1)
آنچه گذشت، تحليل نظريه اول براساس عينك تاريخى بود. ولى دليل آن از لانه عنكبوت هم سست تر است؛ چون اگر ايرانيان مفهوم انتخاب و آزادى را نمى دانستند، اعراب هم نمى دانستند. اعرابى كه در صحرا زندگى فردى داشتند، آزادى را دوست داشتند و آن را تجربه مى كردند. اما عربى كه زندگى قبيله اى داشت و زمام امورشان در دست شيخ قبيله بود و پس از مرگش نيز فرزندان وى يكى پس از ديگرى به جاى او مى نشستند، كجا معناى آزادى را مى دانست؟ !
اين نظريه گرچه اعتراف دارد به اينكه تشيع، خاستگاه و منشأ عربى دارد، ولى مدعى است كه پس از گرايش ايرانيان به اسلام، رنگ ايرانى به
ص:101
خود گرفته است. اين همان مطلبى است كه دكتر احمد امين و شمارى از مستشرقان، مانند ولهاوزن، در تفسيرشان از پيدايش تشيع برگزيده اند.
در نظريۀ دوم گفته مى شود كه آراى شيعه با ايرانيان سازگار بود. ولى دليلى وجود ندارد كه اين نظريه ها از ايرانيان سرچشمه گرفته باشد و اين سازگارى را نمى توان دليل بر آن گرفت. بلكه روايت هاى تاريخى عكس آن را مى گويد؛ زيرا آنها مى گويند، تشيع آشكارا در سرزمين هاى عربى برپا بود و پس از آن به موالى انتقال يافت و اين دو گروه (مردم سرزمين عربى و مواليان) را به يكديگر نزديك كرد. اما پس از آنكه شيعۀ عربى با عناصر زير فشار مرتبط گشت و از تربيت قومى عربى تهى گرديد، تنها حلقۀ ارتباط، اسلام بود؛ ليكن نه آن اسلام قديم، بلكه نوع جديدى از دين.(1)
در جواب بايد گفت، مقصود وى اين است كه تشيع در روزگار پيامبر (ص) و پس از ايشان به معناى دوستى و ولايت على (ع) بود. اما ايرانيان آن را به معنايى ديگر - يعنى موروثى شدن خلافت در خاندان على (ع) - انتقال دادند. اين مطلبى است كه دكتر احمد امين بدان تصريح مى كند و مى گويد:
انديشۀ ايرانى بر تشيع چيره گشت و مقصود از چيرگى، موروثى دانستن امر خلافت به همان معنايى بود كه در دوران ساسانيان و ديگران رواج داشت.
ص:102
ولى اين سخن مخدوش است؛ زيرا موروثى بودن حكومت و پادشاهى، تنها از ويژگى هاى ايرانيان نبوده، بلكه اصل موروثى بودن حكومت در همۀ جوامع وجود داشته است. نظام حاكم بر پادشاهان حيره، غسان و حمير در عراق، شام و يمن، موروثى بود. حاكميت در زندگى قبيله اى در جزيرۀ عربى، موروثى بود. مناصب مشهور نزد قريش مثل سقايت، ميهمان دارى، عمارت مسجدالحرام و پرده دارى، امورى موروثى بود كه پيامبر اكرم (ص) علاوه بر اينكه آنها را تغيير نداد، بلكه در قضيۀ دادن كليدهاى كعبه به بنى شيبه و باقى گذاشتن آنها بر اين منصب براى هميشه، اين امور را امضا فرمود. بنابراين نسبت دادن مسئله وراثت به ايرانيان، امر شگفتى است كه خردمندان آن را نمى پذيرند. ازاين رو لازم است بگوييم، تشيع، هم رنگ ايرانى داشت، هم غسانى و هم حميرى و هم عربى، و اختصاص دادن نظريۀ جانشينى به ايرانيان، درحالى كه يك نظريۀ عمومى جهانى بود، امرى بيهوده و بى معناست.
موروثى بودن نبوت و وصايت در شرايع آسمانى به معناى شرطبودن وراثت نيست، بلكه بدين معناست كه خداوند نور نبوت و امامت را در خاندان هاى خاصى قرار داده است و در نتيجه هر پيامبرى آن را از پيامبر ديگر و هر وصى اى از وصى ديگر به ارث مى برد. خداى متعال مى فرمايد:
وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً وَ إِبْراهِيمَ وَ جَعَلْنا فِي ذُرِّيَّتِهِمَا النُّبُوَّةَ وَ الْكِتابَ (حديد: ٢6)
ما نوح و ابراهيم را فرستاديم و پيامبرى و كتاب را در فرزندانشان قرار داديم.
ص:103
و نيز مى فرمايد:
وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي قالَ لا يَنالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ (بقره: ١٢4)
وچون ابراهيم را پروردگارش به كلماتى چند بيازمود و او آنها را به جاى آورد، گفت: من تو را براى مردم امام قرار مى دهم. گفت: و از فرزندانم. گفت: نه، عهد من به ستمكاران نمى رسد.
همچنين فرموده است:
أَمْ يَحْسُدُونَ النّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اللهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنا آلَ إِبْراهيمَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ آتَيْناهُمْ مُلْكًا عَظيمًا (نساء:54)
آيا به خاطر چيزى كه خداوند به مردم از فضل خويش داده حسادت مى ورزند؟ ! ما به خاندان ابراهيم كتاب و حكمت داديم و به آنان پادشاهى بزرگ عطا كرديم.
با اين وجود چرا علت تشيع ايرانيان، مفاد اين آيه ها و روايت ها نيست كه به صراحت بر موروثى بودن وصايت در ميان پيامبران تأكيد مى كنند؟ ! اين سنت خداوندى ميان همۀ امت هاست؛ چنان كه از ظاهر سخن خداى متعال كه مى فرمايد: «عهد من به ستمكاران نمى رسد» ، نيز همين معنا بر مى آيد. در اين آيه، امامت، عهد خدا ناميده شده است، نه عهد مردم.
بنابراين كسى كه مى پندارد تشيع، هم منشأ ايرانى دارد و هم رنگ ايرانى، با تاريخ ايران ناآشناست؛ زيرا در ايران تا سدۀ دهم هجرى، مذهب تسنن حاكم بود و پس از آن در روزگار صفويان، تشيع فراگير
ص:104
شد؛ البته رى، قم و كاشان، از قديم پناهگاه تشيع بوده اند.
ابوزهره مى گويد: «بيشتر ايرانيان تا به امروز شيعه هستند و شيعيان نخستين، اهل ايران بوده اند» .(1)در اين باره بايد گفت كه غلبۀ تشيع بر ايران در دوره هاى اخير را هيچ كس انكار نمى كند. بلكه سخن دربارۀ آغاز ورودشان به اسلام است. گويا اين مرد (ابوزهره) با تاريخ ايران ناآشناست و شناخت دقيقى از جزئيات تركيب مذهبى گوناگونى كه در سرتاسر جامعۀ ايرانى روشن و آشكار بود، ندارد.
يكى از نويسندگان گذشته در كتاب «احسن التقاسيم» دربارۀ مذهب حاكم در آن عصر (تشيع يا تسنن) چنين مى گويد:
اقليم خراسان از آن معتزليان و شيعيان است و غلبه با پيروان ابوحنيفه است؛ مگر در استان «چاچ» كه مذهب شافعى دارند و گروهى از آنان بر مذهب عبدالله سرخسى اند. اقليم رحاب مذاهب درستى دارند، جز اينكه اهل حديث و حنبلى هستند. در دبيل (شايد مقصودش اردبيل است) و جبال، مذهب ابوحنيفه غلبه دارد. اما در رى مذاهب گوناگونى است. در آنجا غلبه با حنفى هاست و در رى، حنبلى بسيارند. اهل قم، شيعه هستند. در دينور، مذهب سفيان ثورى غالب است. مذاهب اقليم خوزستان، گوناگون است. بيشتر ساكنان اهواز، رامهرمز و دورق، حنابله هستند. نيمى از اهل اهواز شيعه هستند. در اين شهر اصحاب ابوحنيفه بسيارند. در اهواز، گروهى مالكى هستند. در اقليم فارس كار به دست اصحاب حديث و اصحاب ابوحنيفه
ص:105
است. مذهب غالب در كرمان، شافعى است. اقليم سِنْد، بيشترشان بر مذهب اهل حديث هستند. مردم ملتان در اذان، حى على خير العمل مى گويند و در اقامه دوگانه مى گويند؛ يعنى دو بار الله اكبر و دوبار أشهد أن لا إله إلا الله مى گويند و اين دو بار گفتن را تا پايان فقرات اقامه ادامه مى دهند. همين طور روستاها و قصبات از مذهب ابوحنيفه خالى نيست. (1)
اما ابن بطوطه در سفرنامه اش مى نويسد:
در دوران كفر پادشاه عراق، سلطان محمد خدابنده، فقيهى از رافضيان به نام جمال الدين بن مطهر، يعنى علامۀ حلى (64٨ - ٧٢6ه. ق) ، با او همراه بود. چون سلطان ياد شده اسلام آورد و با اسلام او مغولان نيز مسلمان شدند، منزلت اين فقيه فزونى يافت. او نيز مذهب رافضيان را در نظرش نيكو جلوه داد و آن را بر ديگر مذاهب برترى بخشيد. . . . پس سلطان فرمان داد كه همۀ مردم بايد شيعه شوند. او اين فرمان را به عراق، فارس، آذربايجان، اصفهان، كرمان و خراسان ابلاغ كرد و فرستادگان را به شهرها گسيل داشت. نخستين جايى كه اين فرمان رسيد بغداد، شيراز و اصفهان بود. اما بغداديان، ساكنان باب الأزج بيرون آمدند و گفتند: «نه شنيديم و نه اطاعت مى كنيم» . آنان به مسجد جامع آمدند و خطيب را تهديد كردند كه اگر خطبه را تغيير دهد او را خواهند كشت. مردم شيراز و اصفهان نيز چنين كردند.(2)
ص:106
قاضى عياض نيز در مقدمۀ «ترتيب المدارك» ، درحالى كه از انتشار مذهب مالك بحث مى كند، مى گويد:
اما در خراسان و ماوراى عراق از سرزمين هاى شرق، اين مذهب نخست به وسيلۀ يحيى بن يحياى تميمى، عبدالله بن مبارك و قتيبۀ بن سعدى به اين سرزمين ها وارد گشت. اين مذهب با گذشت زمان در آنجا امامانى پيدا كرد و به قزوين و در ادامه به ديگر نقاط سرزمين جبال نيز نفوذ كرد. آخرين كسى كه اين مذهب را در نيشابور آموخت، ابواسحاق بن قطان بود و پس از آن، مذهب ابوحنيفه و شافعى غلبه يافت.(1)
بروكلمان نيز مى گويد:
شاه اسماعيل صفوى پس از پيروزى بر الوند، به تبريز روى نهاد. عالمان تبريز به آگاهى وى رساندند كه دو سوم مردم تبريز، كه شمارشان به سيصد هزار تن مى رسد، از اهل سنت هستند.(2)
اين نصوص به روشنى بيانگر اين است كه تا سدۀ دهم، در ايران مذهب تسنن حاكم بوده است. در اين صورت چگونه مى توان گفت كه سرزمين فارس، موطن اصلى تشيع بوده باشد؟
از موارد ديگرى كه اين موضوع را تأكيد مى كند، سخن ابن اثير در كتاب تاريخ وى است كه نشان دهندۀ سنى بودن مردم طوس تا روزگار محمود بن سبكتگين مى باشد.
ص:107
او مى گويد:
محمود بن سبكتگين، عمارت بارگاه را - كه على بن موسى الرضا در آن است - در طوس به خوبى بازسازى كرد. پدرش سبكتگين آن را ويران كرده بود. اهل طوس كسانى را كه مى خواستند به زيارت بروند، اذيت مى كردند. ولى پسرش آنان را از اين كار منع كرد. سبب كارش هم اين بود كه او امير مؤمنان على بن ابى طالب را در خواب ديد كه مى گويد: «تا كى اين وضع ادامه دارد؟ !» و او دانست كه مقصود حضرت موضوع بارگاه است و پس از آن فرمان عمارتش را صادر كرد.(1)
مؤيد اين مطلب روايت بيهقى است كه در آن چنين آمده است:
مأمون عباسى در صدد برآمد تا كتابى در طعن معاويه بنويسد.
يحيى بن اكثم به او گفت: «اى اميرالمؤمنين! عامۀ مردم، به ويژه اهل خراسان، تحمل اين امر را ندارند. لذا از اينكه اين عمل موجب نفرت آنان گردد، ايمن مباش»(2)
ولى متوكل با خودستايى و بى حيايى تمام، اقدام به ويران ساختن قبر حسين بن على (ع) كرد. شاعرى مشهور به بسامى در اين باره چنين سروده است:
تالله إن كانت أميّۀ قد أتت
ص:108
أسفوا علي أن لا يكونوا شاركوا
فى قتله فتتبّعوه رميما(1)
به خدا سوگند اگر بنى اميه فرزند پسر دختر پيامبرشان را مظلومانه كشتند؛ فرزندان پدرش نيز كارى همانند آن را انجام دادند؛ به جانت سوگند كه اين قبر اوست كه ويران شده است، آنهايى كه نتوانستند در قتل او شركت كنند، تأسف خوردند و به دنبال استخوان هاى او بودند.
از مطالب گفته شده دو نكته حاصل مى شود:
نكته اول: خاستگاه تشيع، ايران نيست. بلكه زادگاه و سرچشمه اش حجاز است؛ چون اعراب مدت بسيار زيادى بود كه آن را پذيرفته بودند. درحالى كه هيچ كس از ايرانيان مگر سلمان محمدى به اين آيين در نيامده بود. وقتى اسلام ميان ايرانيان وارد شد، آنان نيز همچون ديگر ملت ها به مذاهب گوناگون گرويدند و مدت زيادى را به همين شكل باقى ماندند تا آنكه بازگشت به تشيع شدت گرفت؛ به طورى كه گروندگان به اين مذهب در روزگار برخى از پادشاهان مغول و عصر صفوى (٩٠5ه. ق) فزونى گرفت.
نكته دوم: منحصر بودن امامت به على (ع) و فرزندان ايشان امرى عارضى بر تشيع نيست. بلكه گوهر و حقيقت تشيع را تشكيل مى دهد كه اگر جز اين بود، تشيع روح و جوهرش را از دست مى داد. دوستى خاندان محمد (ص) و برترى دادن على (ع) بر ديگر خلفا، اصل و جوهر اين
ص:109
حقيقت است و عارضى شمردن انحصار امامت به فرزندان خاص على (ع) ، آن طور كه برخى مى پندارند، تصورى است كه هيچ دليلى جز بهتان و دروغ، ندارد. شيخ مفيد (رحمه الله) مى گويد:
شيعه كسى است كه به وجود امامت و وجود امام در هر دوره و زمانى معتقد باشد. نص روشن عصمت و كمال را بر هر امامى واجب دانسته است. پس از آن امامت را در فرزندان حسين بن على (ع) محدود ساخته و آن را به سوى على بن موسى الرضا (ع) سوق داده است.(1)
ص:110
ص:111
برخى بر اين باورند كه شيعه در روز جمل شكل گرفت. در اين باره ابن نديم در كتاب «فهرست» خويش مى نويسد:
على آهنگ جنگ با طلحه و زبير كرد تا با آنها بجنگد كه به فرمان خداى متعال بازگردند. كسانى كه در اين كار از وى پيروى كردند، شيعه ناميده مى شوند. آن حضرت مى گفت: «شيعۀ من، و آنها را اصفيا، اوليا، شرطۀ الخميس و اصحاب مى ناميد» .(1)
ازاين رو ولهاوزن (مستشرق) مى گويد:
با كشته شدن عثمان، اسلام به دو حزب تقسيم گشت: حزب على و حزب معاويه. در زبان عربى به حزب، شيعه اطلاق مى گردد. بنابراين شيعۀ على در مقابل شيعۀ معاويه قرار داشت. ليكن پس از آنكه معاويه پادشاهى دولت اسلام را به دست گرفت. . . كاربرد واژۀ شيعه به پيروان على محدود گشت.(2)
ص:112
نكتۀ شايان توجه اينكه تقسيم كردن شيعيان على (ع) به اصفيا، اوليا و. . . به وسيلۀ ابن نديم، درست همان تقسيمى است كه معاصر وى، يعنى برقى(1) از اصحاب اميرالمؤمنين ارائه كرده و گفته است: «اصحاب اميرالمؤمنين از اصحاب رسول خدا (ص) به ترتيب شامل اصحاب، اصفيا، اوليا و شرطۀ الخميس مى شدند» .
از اصفياى اصحاب اميرالمؤمنين (ع) مى توان از اين افراد نام برد: «سلمان فارسى، مقداد، أبوذر، عمار، أبوليلى، شبير، أبوسنان، أبوعمره، ابوسعيد خدرى (عربى أنصارى) ، أبوبرزه، جابر بن عبدالله، براء بن عازب (أنصارى) و عرفۀ ازدى» . رسول خدا (ص) براى عرفه دعا كرد و گفت: «بار خدايا! به معامله اش بركت بخش» .
آن گروه از ياران اميرالمؤمنين كه شرطۀ الخميس را تشكيل مى دادند، شش هزار مرد بودند. على بن حكم مى گويد:
[ياران] اميرالمؤمنين كسانى بودند كه حضرت به آنان فرمود: «شرط بگذاريد كه من با شما بر سر بهشت شرط مى كنم و شرط من با شما، طلا و نقره نيست. پيامبر ما (ص) به يارانش در گذشته گفت: شرط كنيد و بدانيد كه من جز بر بهشت با شما شرط نمى كنم»(2)
از مطالب ذكر شده روشن گرديد كسانى را كه ابن نديم از ياران امام شمرده است، مردانى بودند كه پيش از دوران خلافت آن حضرت از دنيا
ص:113
رفتند؛ مانند سلمان، ابوذر و مقداد. اكنون بايد پرسيد اگر اينها همه شيعۀ امام بودند، پس چگونه مى تواند تشيع، مولود جنگ جمل باشد؟ ! گويا عبارت ابن نديم تحريف شده باشد!
همه نصوص ذكر شده در تأييد وجود تشيع در دوران رسول خدا (ص) كه بر وجود تشيع پس از رحلت ايشان نيز به روشنى دلالت دارد و مربوط به پيش از شعله ور شدن آتش جنگ در بصره است، دليل بر سستى نظريه فوق است؛ هرچند دلالت سخن ابن نديم نيز پذيرفته شود؛ زيرا امام و شيعيان ايشان پس از آنكه حق از مسيرش خارج گشت و كار به ابوبكر سپرده شد، چنين انديشيدند كه مصلحت اسلام در سكوت و سازش كردن با قوم است؛ اگرچه نداى تشيع هرازچندگاهى از سوى آشكار كنندگان حقيقت، امثال ابوذر غفارى بلند مى شد، امّا هدف اصلى، حفظ اسلام و جلوگيرى از ورود مسلمانان به يك درگيرى بزرگ و آتش شعله ورى بود كه خشك و ترى باقى نمى گذاشت. ازاين رو پشتيبانى از جنبۀ سياسى خلافت اسلامى و همراهى آن با تلاش هاى خالصانه و خيرخواهانه، پيوسته در دستور كار على (ع) و ياران وى قرار داشت.
اما پس از سپرده شدن زمام امور به امام على (ع) ، شيعيان آن حضرت فضا را براى ابراز وجود و حضور آشكار خويش مناسب ديدند و در نتيجه به روشن ترين و آشكارترين شكل ممكن در صحنه حضور يافتند. همين امر سبب شد كه صاحبان اين فرضيه و ديگران دچار اين اشتباهات آشكار و باطل شوند.
ص:114
ص:115
برخى از مستشرقان(1)توهم كرده اند كه منشأ تشكيل شيعه، آن روزى است كه سپاه على (ع) بر سر مسئلۀ تحكيم به دو گروه تقسيم شد؛ چون هنگامى كه على (ع) به كوفه درآمد، حرورى ها از وى جدا گشتند. ولى شيعيان ثابت قدم ماندند و گفتند: «ما بيعت دومى از تو بر گردن داريم. ما با دوستان تو دوست و با دشمنان تو دشمن هستيم» .
چنين برداشت نادرستى از اين رويداد، و نيز بيان اين سخنان وهم آلود دربارۀ پيدايش شيعه، مبتنى بر اين فرض است كه تشيع، تاريخى جداى از تاريخ اسلام داشته باشد. آنان به چنين عبارت هايى تمسك مى كنند، درحالى كه گفتار طبرى آنجا كه مى گويد: «شيعيان با او ثابت ماندند» (2)، دليل بر آن است كه آنان پيش از اين واقعه وجود داشته اند. اگرچه پس از رسيدن امام به خلافت، شيعه حضورى آشكارتر
ص:116
داشت، چرا كه با برداشته شدن فشارها، ياران آن حضرت اعم از صحابه و تابعان بر گرد او جمع شدند. ولى مسلّم اينكه همۀ كسانى كه در سپاه ايشان حضور داشتند، به معناى واقعى كلمه شيعه نبودند. بلكه شركت كنندگان در اين سپاه، فقط تابع حضرت بودند؛ چون على (ع) خليفه آنها بود و با ايشان بر سر اين كار بيعت كرده بودند.
ص:117
آل بويه از سال ٣٢٠ - 44٧ه. ق زمام حكومت و قدرت را در دست داشتند. آنان در عراق و برخى مناطق ايران، مانند فارس، كرمان، سرزمين جبال، همدان، اصفهان و رى، حكمرانى مى كردند تا آنكه غزنوى ها در سال 4٢٠ه. ق به آنها حمله كردند.
مورخان، به ويژه ابن اثير در «الكامل» و ابن جوزى در «المنتظم» ، بخشى از خدمات آل بويه و نيز چگونگى برخورد آنان با عالمان را كه بدون هيچ تبعيضى، به علما اجازۀ فعاليت مى دادند، نقل كرده اند. استانلى لين پول (مستشرق) نيز كتابى دربارۀ زندگى آنان نوشته و آن را «طبقات سلاطين اسلام» نام نهاده است.
ابن اثير در ذيل حوادث سال ٣٧٢ه. ق ضمن بحث دربارۀ يكى از پادشاهان آل بويه (عضدالدوله) مى نويسد: «او مردى خردمند، فاضل، با سياست، درستكار، با هيبت، بلندهمت، صاحب نظر، دوستدار فضايل و اهل فضل بود. . .» .
ص:118
تا آنجا كه مى گويد:
او دوستدار دانش و دانشمندان بود. با آنان نيكى مى كرد. در مجلس آنان مى نشست و در مسائل با آنان به مناقشه مى پرداخت. در نتيجه دانشمندان از شهرهاى گوناگون آهنگ وى كردند و به تأليف كتاب در خدمت وى پرداختند. از آن جمله است كتاب «الايضاح» در نحو، «الحجۀ» در قرائات، «المكلى» در طب، «التاجى» در تاريخ و امثال آن.(1)
اين سخن شاهدى است بر اينكه آنان دوستدار دانش و مروج آن بوده اند و در انتشار دانش و پشتيبانى دانشمندان، تلاش هاى درخور ستايش كرده اند.
با آنكه در روزگار آل بويه بيشتر سرزمين هاى ايران، مذهب تسنن داشتند، اما آنان برخلاف پادشاهان غيرشيعى كه موضع خصمانه عليه شيعيان مى گرفتند و با آنان مى جنگيدند، هيچ گاه برابر اهل تسنن چنين موضعى نگرفتند.
تاريخ، پس از انقراض آل بويه و ورود «طغرل بيك» به بغداد در سال 44٧ه. ق رويدادهاى دردناكى را در صفحات خويش ثبت كرده است؛ براى مثال، طغرل، كتابخانۀ شيخ طوسى و كرسى اى را كه هنگام تدريس بر آن مى نشست، به آتش كشيد.(2)
آرى، مذهب شيعه در دوران آل بويه رواج يافت و شيعيان نسيم
ص:119
آزادى را استشمام كردند. درحالى كه پيش از آن، يعنى در دوران بنى عباس و به ويژه روزگار متوكل و پس از آن، شيعه، ستم ها و سختى هاى بسيارى را تحمل كرده بود. اما شكل گرفتن مذهب شيعه در دوران آنها، با پشتيبانى و ترويج اين مذهب، دو مطلب متفاوت از يكديگر است كه فرق نگذاشتن ميان آنها از ساده لوحى است.
ص:120
ص:121
شايد بتوان گفت همان مطالبى كه دربارۀ آل بويه ذكر شد، دربارۀ اين خاندان نيز صادق است.
صفويان، از خاندان شيخ صفى الدين، عارف مشهور اردبيلى و متوفاى سال ٧٣5ه. ق هستند. پس از سقوط دولت مغول، سرزمين هاى تحت سلطۀ آنان به دولت هاى كوچك شيعى و غيرشيعى تقسيم شد. يكى از اين دولت ها به دست نواده شيخ صفى به نام «شاه اسماعيل» در سال ٩٠5ه. ق، بنيان نهاده شد. او با در دست گرفتن زمام امور در سرزمين فارس، دولتى مستقل تشكيل داد و موفق شد نفوذ و قدرتش را گسترش دهد. وى تا سال ٩٣٠ه. ق حكومت كرد و پس از او نيز فرزندانش حكومت را به ارث بردند تا آنكه با سلطۀ افغان ها بر ايران در سال ١١٣5ه. ق از قدرت بركنار شدند.
سلاطين صفوى از بهترين پادشاهان بودند؛ زيرا شر آنان كم و خير و بركتشان فراوان بود. در اين دوران، دانش و ادب و فنون معمارى رواج
ص:122
يافت و ازاين رو آثار جاودانه اى از آنان در ايران و عراق به جاى مانده است. كسى كه بر حالات آنان آگاه باشد و تاريخ شيعه را بداند، درمى يابد كه دوران صفويه روزگار شكوفايى تشيع بوده است، نه شكل گيرى آن. اين موضوع خدشه ناپذير است و جز اشخاص ساده و نادان با آن مخالفت نخواهند كرد.
پايه و اساس تمام ديدگاه هاى بى ارزش در تحليل تاريخ شيعه و منشأ شكل گيرى آن، همه امورى فرضى هستند كه بر پايه خطا بنا شده اند و آن، پذيرفتن اين مطلب نادرست است كه تشيع پس از رحلت پيامبر (ص) بر جامعۀ اسلامى عارض گرديد. خداوند كسانى را كه به عمد دروغ مى گويند، ببخشد و از گناه ما و آنان درگذرد.
دكتر عبدالله فياض، پنداشته است كه تشيعى كه به معناى دوستى على (ع) است، در سه مرحله شكل گرفته است:
او مى گويد: بذر تشيع به معناى معنوى آن در روزگار پيامبر كاشته، و پيش از رسيدن على به خلافت كامل شد. وى سپس دلايلى را در اين باره ذكر مى كند و احاديث «يوم الدار» يا «آغاز دعوت» و احاديث غدير و آنچه را پيامبر دربارۀ على فرمود، كه به او همچون اميرالمؤمنين سلام كنيد، نقل كرده است.
ص:123
مقصود وى از تشيع سياسى اين است كه على به خلافت سزاوارتر بود؛ نه به خاطر نص، بلكه به خاطر مناقب و فضايلش. او مى گويد: نشانه هاى تشيع سياسى بدون ملتزم شدن به امامت آن حضرت (مقصودش نص است) ، در روز سقيفۀ بنى ساعده آشكار شد و آن، هنگامى بود كه شمارى از مسلمانان، مانند زبير و عباس و ديگران، خلافت را حق على دانستند. تشيع سياسى، پس از كشته شدن عثمان و بيعت كردن با على به عنوان خليفه، به اوج خود رسيد.
اين امر پس از فاجعۀ كربلا در سال 6١ ه. ق صورت گرفت و قبل از آن، مردم، تشيع را به عنوان يك فرقۀ دينى نمى شناختند. وى سپس به سخن «شمس الدين مقدسى» استشهاد مى كند كه مى گويد:
اصل مذاهب اسلامى از چهار منشأ سرچشمه مى گيرد: شيعه، خوارج، مرجئه و معتزله؛ آنها اصل اختلافشان بر سر قتل عثمان بود و پس از آن بود كه فرقه فرقه شدند.(1)
او در تأييد نظريه اش، سخن ولهاوزن (مستشرق) را آورده كه مى گويد:
شيعه نخست در عراق پا گرفت. آنان در اصل يك فرقۀ دينى نبودند، بلكه تعبيرى از نظريه اى سياسى در همۀ اين اقليم بودند.
ص:124
ساكنان عراق با همه تفاوت هايى كه با يكديگر داشتند (به ويژه كوفيان) ، شيعه بودند.(1)
پندار ياد شده از چند جنبه قابل ملاحظه است:
يك - نويسنده خود مسئله تفكيك ميان دو مرحلۀ نخست را - و اينكه مرحلۀ نخست در روزگار پيامبر بود و نشانه هاى مرحلۀ دوم پس از رحلت ايشان پيدا شد - نقض كرده است، آنجا كه مى گويد: «پيش گامان تشيع معنوى با التزام به موضع سياسى على (ع) به آراى فقهى ايشان نيز ملتزم بودند»(2)
دو - نصوصى كه او در زمينۀ تشيع معنوى ذكر مى كند، همان گونه كه نشانگر رهبرى معنوى على (ع) است، به روشنى نشان دهنده رهبرى سياسى ايشان نيز مى باشد. با توجه به اينكه نويسنده، همۀ نصوص وارده در اين مبنا را نقل كرده است، مفهوم تفكيك ميان آنها اين است كه اصحاب آگاه، برخى مضامين آنها را گرفته و پاره اى ديگر را رها كرده اند. بر فرض هم كه اِسناد برخى از آنها به بعضى از صحابه درست باشد، اِسناد آن به سلمان، ابوذر و عمار كه به هيچ قيمتى حق را ترك نمى گفتند، نادرست است.
از آنجا كه پيامبر (ص) ، رهبرى با تجربه بود، نيازى به ظهور تشيع
ص:125
سياسى در روزگار ايشان نبود. بلكه زمينۀ بسيار گسترده اى براى ظهور تشيع معنوى و مراجعۀ مردم در قضايا و احكام فقهى به اميرمؤمنان على (ع) فراهم بود. البته اين امر بدان معنا نيست كه ايشان رهبر سياسى نبودند و وصاياى پيامبر (ص) اين جنبه را در بر نمى گرفته است.
سه - تشيع سياسى در روزهاى سقيفه، در سايۀ اعتراف به امامت معنوى آن حضرت آشكار شد. گرچه طبرى و ديگران، درباره رجوع زبير و عباس به على (ع) چيزى ذكر نكرده اند، اما شيعه در اين باره نصوصى دارد كه دربارۀ احتجاج گروهى از صحابه -با استناد به نصوص دينى- ضد ابوبكر است؛ صدوق از زيد بن وهب نقل مى كند:
كسانى كه كار ابوبكر مبنى بر پيشى گرفتن از على را زشت شمردند، دوازده تن از مهاجران و انصار بودند. از مهاجران اينها بودند: خالد بن سعيد بن عاص، مقداد بن اسود، ابى بن كعب، عمار بن ياسر، ابوذر غفارى، سلمان فارسى، عبدالله بن مسعود و بريدۀ اسلمى. از انصار اينها بودند: زيدبن ثابت، ذو الشهادتين، ابن حنيف، ابوايوب انصارى و ابوالهيثم بن التيهان.
پس از آنكه ابوبكر بر منبر رفت، خالد بن سعيد گفت: «اى ابوبكر! از خدا بترس. . .» . سپس براى تقدم على، به اين سخنان پيامبر استدلال كرد كه فرموده بود: «اى گروه مهاجران و انصار! شما را سفارشى مى كنم، آن را نگاه داريد و موضوعى را با شما در ميان مى گذارم، آن را بپذيريد. اين على پس از من امير شما و جانشين من ميان شماست. . .» . آن گاه ابوذر برخاست و گفت: «اى گروه مهاجر و
ص:126
انصار! . . . شما سخن پيامبرتان را زمين نهاديد و سفارش هاى او را فراموش كرديد» . آن گاه سوگند يكايك آنان را يادآور شده است كه همۀ آنان با استناد به احاديثى كه از پيامبر اكرم شنيده بودند، ضد ابوبكر احتجاج كردند.(1)
اين مطلب بيانگر آن است كه تشيع سياسى كه شرايط پيدايش آن به حسب طبيعت اوضاع پس از رحلت پيامبر (ص) فراهم شد، مستند به نصوص رسيده از رسول خدا (ص) بود.
چهار - مقصود از فرقه كه مى گويد، شيعه پس از شهادت امام حسين همچون يك فرقه شكل گرفت، چيست؟ آيا مقصود، فرقۀ كلامى است كه مبتنى بر آراى اعتقادى مخالف با ديگر فرقه هاست؟ ! چنين چيزى تا نيمه هاى دهۀ سوم هجرى هرگز نبوده است. در آن روزگار هيچ مسئله اى كلامى وجود نداشت كه شيعه يك موضع و ديگران موضع ديگرى نسبت به آن بگيرند. بلكه مسلمانان طبق آنچه از پيامبر اكرم (ص) به آنها رسيده بود، با يكديگر در صلح و صفا زندگى مى كردند. در آن روز هيچ اختلاف اعتقادى وجود نداشت، مگر در مسئلۀ رهبرى. بنابراين، فرقه به اين معنا ميان مسلمانان وجود نداشت.
اگر مقصود از فرقه، قبول ولايت معنوى و سياسى على (ع) باشد و اينكه او طبق همۀ موازين به رهبرى سزاوارتر است، چنين فرقه اى در
ص:127
روز سقيفه و پس از آن وجود داشته است.
گسترش پهنۀ جغرافيايى دولت اسلامى و برخوردهاى مستقيم فرقه ها و گروه هاى صاحب اعتقادهاى گوناگون و تأثيرپذيرى برخى فرقه هاى اسلامى و متفكرانشان از برخى ديدگاه ها و اعتقادات، به شكل بسيار گسترده اى، به ايجاد مكتب هاى كلامى گوناگون در درون جامعۀ اسلامى كمك فراوانى كرد. در اين ميان، شيعه از آنجا كه به حديث مشهور ثقلين بسيار تمسك داشت، در اين زمينه به امامان اهل بيت (عليهم السلام) مراجعه كرد و در نتيجه به صورت يك فرقۀ كلامى، با گونه هاى مختلف، درآمد كه ريشه در كتاب، سنت و عقل داشت.
بنابراين هيچ ترديدى در نادرستى فرضيه هاى پيشين و عدم حجيت آنها در تلاش براى اثبات اينكه شيعه يك پديدۀ عارضى بر اسلام بود، باقى نمى ماند؛ زيرا تشيع، همان اسلام بود كه پس از رحلت پيامبر (ص) در تبعيت از رهبرى على (ع) متجلّى گرديد. تشيع در زمان بعثت پيامبر اكرم (ص) به وسيلۀ برخى از صحابه و تابعان پايه ريزى شد و با گذشت قرن ها و نسل هاى متمادى، همچنان امتداد يافته و در پرتو تمسك به دو ثقل باقى مانده از پيامبر (ص) ، عالمانى مجاهد، شاعرانى شيرين سخن و نوابغى در حديث، فقه، تفسير، فلسفه، كلام، لغت، ادبيات و. . . به بشر تقديم كرده است. آنها در ساختن ابعاد گوناگون تمدن اسلامى با همۀ مسلمانان شركت جستند. شيعيان در اصول و فروع با همۀ فرقه ها متفق اند؛ هرچند كه در برخى جهات با آنها اختلاف دارند؛ مانند همان اختلافى كه همۀ فرقه ها با يكديگر دارند. مباحث مربوط به اعتقادات
ص:128
شيعه را در بحثى ويژه به خواست خداوند، ارائه خواهيم كرد.
با توجه به مطالب ذكر شده، معلوم مى شود كه اعتقاد دكتر عبدالعزيز دورى، مبنى بر اينكه تشيع همچون يك اعتقاد معنوى در روزگار پيامبر (ص) و همچون يك حزب سياسى پس از قتل على (ع) ظهور كرد، سست و بى پايه است.(1)
ص:129
ص:130
ص:131
اگر بگوييم تهاجم بى رحمانه اى كه براى ريشه كن كردن و نابودى شيعه در جريان بود، در روزگار دولت هاى امويان و عباسيان، ابعاد مهم تر و خونين ترى به خود گرفت، سخن تازه اى نگفته ايم. هنوز امام على (ع) در شب ٢١رمضان با شمشير سنگدل ترين مرد روزگار و هم پايۀ كشندۀ ناقۀ ثمود، در محراب عبادت دعوت حق را لبيك نگفته بود كه دشمنان امام (ع) و مخالفان تشيع، شروع به قتل، آزار و شكنجۀ ياران اين مذهب و منتسبان به آن كردند. اگرچه شهادت امام على (ع) ، به خودى خود، ضربۀ خردكننده اى بر پيكر جامعۀ اسلامى به شمار مى آمد، ولى عده اى از افراد كه در دوران زندگى امام (ع) ، از مواضع ايشان انحراف داشتند، از اين حادثۀ جانسوز و دلخراش، ابراز خوشحالى مى كردند.
ابن اثير نقل مى كند كه عايشه، همسر رسول خدا (ص) ، با شنيدن اين خبر چنين سرود:
فألفت عصاها واستقرّ بها النوى كما قرّ عيناً بالاياب المسافر
ص:132
پس عصايش را افكند و به نيت خويش دست يافت؛ همچنان چشمى كه با آمدن مسافر روشن مى گردد.
آن گاه گفت: «چه كسى او را كشت؟» گفتند: «مردى از قبيلۀ مراد» . گفت:
فان يك نائياً فلقد نعاه نعى ليس فى فيه التراب
اگرچه دور است، خبر مرگش را آورد؛ خبر آورندۀ چنان مرگى، در دهانش خاك مباد!
زينب دختر ابوسلمه گفت: «آيا اين را براى على مى گويى؟» گفت: «من فراموش مى كنم، هرگاه فراموش كردم، مرا يادآورى كنيد. . . !»(1)
اما كسى كه بيش از ديگران از اين موضوع خوشحال شد، معاويه بود كه وقتى خبر به او رسيد، گفت: «شيرى كه هنگام جنگ بازوانش را مى گشود، مرد» . سپس چنين سرود:
قل للأرانب ترعى أينما سرحت وللظباء بلا خوف ولا وجل(2)
به روبهان و آهوان بگو كه هر جا مى خواهيد بدون بيم و ترس بچريد.
از سوى ديگر مى بينيم كه امام حسن (ع) ، فرزند بزرگ امام على (ع) و وارث پدر، براى پدرش در مسجد كوفه به سوگوارى مى پردازد و چنين مى گويد:
بدانيد كه در اين شب مردى از دنيا رفت كه پيشنيان او را درك نكردند و آيندگان همانندش را نخواهند ديد. كسى كه وقتى
ص:133
مى جنگيد، جبرئيل سمت راست و ميكائيل سمت چپش حضور داشتند. به خدا سوگند كه او در اين شب از دنيا رفت كه موسى بن عمران نيز در همين شب مرد و عيسى بن مريم در اين شب به آسمان رفت و قرآن در اين شب نازل گرديد. بدانيد كه او هيچ طلا و نقره اى از خود به جاى نگذاشته است، مگر هفتصد درهم كه از عطاى وى اضافه مانده است و مى خواست با آن براى همسرش خدمه اى بخرد.(1)
سپس در پايان خطبه با امام حسن (ع) بيعت شد. نخستين بيعت كننده، قيس بن سعد انصارى بود و پس از او، مردم يكى پس از ديگرى آمدند و بيعت كردند. چهل هزار نفر از سپاه اميرالمؤمنين تا پاى مرگ با آن حضرت بيعت كرده بودند، اما على (ع) درحالى كه براى حركت آماده مى شد، به قتل رسيد؛ سپس اين سپاه انبوه با فرزندش حسن بيعت كردند. چون اينان خبر حركت معاويه را همراه اهل شام شنيدند، امام حسن (ع) با همان سپاهى كه با على (ع) بيعت كرده بودند، آمادۀ مقابلۀ با او گشتند و براى رويارويى با معاويه از كوفه حركت كردند.(2)
دلايل زيادى باعث شد امام حسن (ع) ، به اهداف واقعى اين حركت بزرگ نرسد. نخستين و مهم ترين دليل اين بود كه اهل عراق ايشان را رها كردند و بزرگانى كه با حضرت على (ع) بيعت كرده بودند، به دنبال ثروت و پست و مقام بودند. اين گروه در ايام خلافت امام حسن (ع) جز
ص:134
همان بهره اى كه در دوران پدرش داشتند، منفعت ديگرى نبردند.
دليل دوم آنكه، شمار بسيارى از بيعت كنندگان با امام حسن (ع) ، منافق بودند. آنان با معاويه مكاتبه و نسبت به او اظهار اطاعت و فرمان بردارى مى كردند.
دليل سوم نيز اين بود كه گروهى از اعضاى سپاه امام، از خوارج يا فرزندانشان بودند. البته علل ديگرى نيز وجود داشت كه امام را وادار ساخت تا با شرايط ويژه اى، صلح با معاويه را بپذيرد. اين قرارداد صلح، امنيت و آرامش شيعيان را تضمين مى كرد. ولى پس از امضاى صلح، معاويه بدون هيچ ترديدى و به روشنى تمام، پرده از نيات خويش برداشت و بر بالاى منبر كوفه چنين گفت:
به خدا سوگند من با شما نجنگيده ام كه نماز بخوانيد، روزه بگيريد، يا به حج برويد و يا زكات بپردازيد. شما خود اين كارها را انجام مى دهيد. من با شما جنگيده ام تا بر شما حكومت كنم. خداوند حكومت بر شما را در حالى به من داد كه شما از آن اكراه داريد. بدانيد من تعهداتى را نسبت به حسن [(ع)] پذيرفتم؛ ولى اينك همه را زير پا مى گذارم و به هيچ يك از تعهداتى كه نسبت به او دارم عمل نمى كنم.(1)
اين سخنان صريح كه با ابتدايى ترين اصول شريعت هم منافات داشت، به معناى آغاز حمله اى خونين و بى رحمانه براى ريشه كن كردن شيعيان و ياران على (ع) بود و بايد در هر كجا پنهان شده بودند، بيرون
ص:135
كشيده مى شدند. كشتار شيعيان حتى پس از مرگ معاويه و تا پايان دولت اموى ادامه يافت. در طول اين دوران، شيعيان هيچ بهره اى جز قتل و تبعيد و محروميت نداشتند. اين همان چيزى است كه ما در اين فصل در صدد بيان اجمالى آن هستيم تا خواننده دريابد كه بقاى تشيع، در آن روزگار تاريك، معجزۀ الهى بوده است. همچنين بر خواننده، ميزان نقش خطيرى كه شيعه در ميدان استقامت و مبارزه و مقابلۀ با ستمگران، از روزگار امام تا به امروز ايفا كردند روشن خواهد شد. اكنون به برخى از اسناد جنايات معاويه اشاره مى كنيم:
نامه ات به من رسيد. در آن يادآور شده اى كه اخبارى از من به تو رسيده است كه گمان نمى برى كه من از سر رغبت آنها را انجام داده باشم، و جز خداوند كسى به نيكى هدايت نمى كند و بر آن ثابت قدم نمى دارد. اخبارى را كه مى گويى دربارۀ من به تو رسيده، كار چاپلوسان و سخن چين هايى است كه مى خواهند ميان جمع، تفرقه ايجاد كنند. اغواگران منحرف، دروغ مى بافند. من سر جنگ و مخالفت با تو را ندارم و از خداوند مى ترسم و ضد تو و حزب ستمگر تو و پيروان شيطان رانده شده، دست به اقدامى نمى زنم. مگر تو نبودى كه «حجر بن عدى» و ياران پارسا و برگزيده اش را كه از بدعت ها اظهار نفرت مى كردند و به معروف، امر و از منكر، نهى مى كردند، به قتل رساندى. تو آنان را ستمگرانه و خصومت ورزانه كشتى، درحالى كه پيش تر با آنها عهد و پيمان هاى سخت بسته بودى
ص:136
و با شكستن و بى مقدار كردن پيمان الهى، نسبت به خداوند جسارت به خرج دادى. آيا تو نبودى كه «عمرو بن حمق» را كشتى؟ ! او كسى بود كه بر اثر عبادت پيشانى او پينه بسته بود. تو در حالى او را كشتى كه به او چنان وعده هايى داده بودى كه اگر بى گناهى آن را مى فهميد از قلۀ كوه فرود مى آمد.
مگر تو نبودى كه در اسلام، مدعى برادرخواندگى «زياد» گشتى و پنداشتى كه او فرزند ابوسفيان است؟ ! درحالى كه پيامبر حكم داده بود كه فرزند از آن بستر است و زناكار بايد سنگسار شود! آن گاه او را بر مسلمانان مسلط كردى تا آنان را بكشد و دست و پاى مخالفشان را ببرد و آنان را بر نخل ها به دار بكشد!
سبحان الله، اى معاويه! گويا تو از اين امت نيستى و آنان از تو نيستند! آيا تو نبودى كه «حضرمى» را كشتى؟ ! او كسى بود كه زياد به تو نوشت كه بر دين على «كرم الله وجهه» است. درحالى كه دين على، دين پسر عموى او (ص) است. همان كسى كه تو را به اين مقام فعلى رسانده است. اگر جز اين بود، بزرگ ترين شرافت تو و پدرانت، تحمل رنج سفرهاى زمستانى و تابستانى است. خداوند بر شما منت نهاد و به وسيلۀ ما اين رنج را از شما برداشت.
از جمله ديگر گفته هايت اين است كه اين امت را به فتنه مينداز. درحالى كه من هيچ فتنه اى بدتر از فتنۀ حكومت تو بر آنها نمى شناسم. ديگر اينكه گفته اى به خودت و دينت و امت محمد نگاه كن. به خدا سوگند من هيچ فضيلتى را برتر از جهاد با تو نمى شناسم. اگر چنين كنم موجب قرب من به خداوند است و اگر نكنم، براى دينم به درگاه
ص:137
خداوند توبه مى برم و از او توفيق انجام آنچه را دوست مى دارد و خشنود مى شود، مى طلبم. ديگر اينكه گفته اى هرگاه با تو نيرنگ ببازم، با من نيرنگ مى بازى. اى معاويه! هر نيرنگى كه مى توانى با من بباز. به جانم سوگند كه هميشه با نيكان باخته مى شود. من اميدوارم كه جز به خودت زيان نرسانى و جز عمل خويش را نابود نگردانى. پس هر نيرنگى كه خواهى با من بباز. اى معاويه! از خدا بترس. بدان كه خداوند هيچ كار كوچكى را رها نمى كند و آن را مى شمرد. بدان كه خداوند از ياد نمى برد كه تو كسانى را به گمان كشته اى و كسانى را به تهمت دستگير كرده اى. تو جوانى را امير ساخته اى كه شراب مى نوشد و با سگان بازى مى كند. مى بينم كه تو جان خويش را نابود ساخته اى و دينت را نابود گردانيده اى و رعيت را خوار گردانيده اى. والسلام.(1)
تأمل در جنبه هاى گوناگون اين نامه و دقت در اجزاى آن، به خوبى بيانگر نقش منحرفى است كه امويان و در رأس آنها معاويه در مقابله با شيعيان و جنگ با آنان داشتند. همچنين با دقت بيشتر، تصويرى از ميزان فشارى كه شيعه در اين دورۀ زمانى تحمل كرده است، به دست خواهد آمد.
براى روشن تر شدن اين موضوع، نامۀ امام محمد باقر (ع) را به يكى از اصحابش بررسى مى كنيم آنجا كه مى فرمايد:
رسول خدا (ص) از دنيا رفت و خبر داد كه ما سزاوارترين مردم به مردم
ص:138
هستيم. قريش ضد ما قيام كرد تا آنجا كه حق از جايگاه اصلى خويش بيرون رفت. قريش با حق و دليل ما، ضد انصار استدلال كرد. آن گاه قريش يكى پس از ديگرى آن را دست به دست گردانيدند، تا آنكه به ما بازگشت. سپس بيعت ما را شكست و ضد ما جنگ بر پا كرد. هنوز صاحب آن امر به سختى در حال صعود بود كه كشته شد. پس با فرزندش حسن [(ع)] بيعت گرديد و عهد و پيمان بسته شد. آن گاه با او نيرنگ باخته شد و تسليم گرديد. اهل عراق به او حمله كردند و به پهلويش خنجر زدند و اردوگاهش را غارت كردند و خلخال از پاى كنيزكانش كندند. پس او با معاويه ترك مخاصمه كرد و خون خود و خون اهل بيتش را حفظ كرد؛ و آنان بسيار بسيار اندك بودند. سپس بيست هزار تن از اهل عراق با حسين [(ع)] بيعت كردند. سپس با او نيرنگ باختند و ضد او قيام كردند و درحالى كه بيعتش برگردنشان بود، او را كشتند.
از آن پس ما اهل بيت پيوسته خوار مى شويم و بر ما ستم مى رود و رانده مى شويم و به رنج مى افتيم. محروم مى شويم و كشته مى شويم. مى ترسيم و بر خون خود و دوستان خود ايمن نيستيم. دروغ گويان و منكران از راه دروغ بستن به ما و انكار امامت ما، به دوستانشان و قاضيان و كارگزاران بدكردار در هر شهرى تقرب مى جويند. براى آنها احاديث دروغ و ساختگى نقل مى كنند و از زبان ما چيزهايى را نقل مى كنند - كه ما نه گفته ايم و نه انجام داده ايم - تا كينۀ مردم را نسبت به ما برانگيزند. اوج چنين رفتارى در دوران معاويه و پس از رحلت حسن [(ع)] بود. از آن پس شمار شيعيان در همۀ شهرها رو به
ص:139
كاستى نهاد و دست و پاهايشان به گمان بريده شد. كسانى كه دوستى و محبت ما را اظهار مى كردند يا به زندان افتادند و يا آنكه اموالشان به غارت رفت و يا آنكه خانه شان ويران شد. آن گاه بلاها روز به روز شدت مى گرفت و فزونى مى يافت تا هنگام حكومت عبيدالله زياد، قاتل حسين بن على [(ع)]. پس از او حجاج بر سر كار آمد و هرچه توانست از شيعيان كشت و آنان را به گمان و تهمت دستگير كرد؛ تا آنجا كه اگر به كسى زنديق يا كافر مى گفتند، بهتر از اين بود كه بگويند شيعۀ على. كار به آنجا كشيد كه مردان خوش نام و چه بسا پارسا و راستگو، احاديث مهم و شگفت انگيزى دربارۀ برترى برخى از واليان پيشين نقل مى كردند. خداوند هرگز چنين فضايلى را نيافريده بود و نه وجود داشت و نه واقع شده بود. درحالى كه مردم به دليل فراوانى نقل آن روايت ها از سوى كسانى كه به دروغ يا ناپارسايى شهرت نداشتند، آنها را حق مى پنداشتند. (1)
ابن ابى الحديد معتزلى نيز در شرح نهج البلاغه اش دراين باره چنين مى گويد:
سعد بن سرح، مولاى حبيب بن عبد شمس، از شيعيان على بن ابى طالب بود. هنگامى كه زياد همچون والى به كوفه آمد، از او بيمناك گشت. پس زياد وى را طلبيد. اما او نزد حسن بن على (ع) رفت. آن گاه زياد به برادر و زن و فرزندش چنگ انداخت و آنان را به زندان افكند. اموالش را گرفت و خانه اش را ويران ساخت. آن گاه حسن [(ع)] به زياد نوشت:
ص:140
«از حسن بن على به زياد. تو مردى از مسلمانان را مورد تهديد و تهاجم قرار داده اى كه در سود و زيان آنان شريك است. خانه اش را ويران ساخته، مالش و عيالش را گرفته و آنان را زندانى كرده اى. چون نامه ام به تو رسيد، خانه اش را بساز، مال و عيالش را به او بازگردان. من به او پناه داده ام، شفاعت مرا درباره اش بپذير» .
زياد در پاسخ آن حضرت نوشت:
از زياد بن ابى سفيان به حسن [(ع)] فرزند فاطمه [(س)]؛ نامه ات به من رسيد. درحالى كه تو از من تقاضايى داشتى، نام خودت را پيش از نام من آورده بودى. من سلطان هستم و تو رعيت هستى. تو دربارۀ فاسقى بى مقدار به من نامه نوشتى. بدتر از همه اينكه تو و پدرت را دوست دارد. خبردار شده ام كه او را به خود نزديك كرده و با وجود سوء نظرش اقامت داده اى و او از اين رفتار تو خشنود است. به خدا سوگند تو نمى توانى او را از چنگ من برهانى، گرچه ميان پوست و گوشت تو باشد. اگر به برخى مقاصد خويش رسيده اى، اين كار ادامه ندارد و هميشه جانب تو نگه داشته نمى شود. همانا دوست داشتنى ترين گوشت ها نزد من آن گوشتى است كه تو از آن هستى. او را به خاطر گناهى كه مرتكب گشته به كسى بسپار كه از تو به اين كار سزاوارتر است. اگر تو از گناهش درگذرى من شفاعت تو را دربارۀ او نمى پذيرم و اگر او را بكشم، دليلش جز اينكه پدر فاسق تو را دوست مى داشت، چيز ديگرى نيست. والسلام. (1)
ص:141
[مسعودى در مروج الذهب مى نويسد:]
زياد مردم كوفه را بر در قصر خويش گرد مى آورد و آنان را تشويق مى كرد كه على [(ع)] را لعن كنند يا از او بيزارى بجويند. پس مسجد و ميدان از مردم پر مى شد و هركس از اين كار سر باز مى زد، او را از دم تيغ مى گذراند.(1)
در المنتظم ابن جوزى آمده است:
وقتى مردم كوفه، زياد را كه در حال خواندن خطبه بر منبر بود، سنگ زدند، دست هشتاد تن از آنها را بريد و درصدد ويران كردن خانه ها و نخلستان هايشان برآمد. پس آنان را در مسجد جمع كرد به طورى كه مسجد و ميدان پر شد و از آنان خواست كه از على [(ع)] بيزارى بجويند. او فهميد كه آنها از اين كار خوددارى خواهند ورزيد و او مى تواند اين را دستاويزى براى ريشه كن كردن و ويران سازى شهرشان قرار دهد.(2)
ابوالحسن على بن محمد بن ابى سيف مدائنى، در كتاب «الأحداث» چنين نوشته است:
معاويه پس از سال جماعت، در دستورالعمل به همۀ كارگزارانش نوشت: «هر كس چيزى دربارۀ فضيلت ابوتراب و خاندانش نقل كند،
ص:142
از ذمۀ من بيرون است» . پس خطيبان در همۀ استان ها و همۀ منبرها به لعن و بيزارى جستن از على [(ع)] اقدام كردند و به آن حضرت و خاندانش ناسزا مى گفتند. در اين هنگام بيش از همه، مردم كوفه در معرض امتحان قرار گرفتند. چون شيعيان على [(ع)] در آنجا فراوان بودند. معاويه، زياد بن سميه را بر آن شهر گماشت و بصره را نيز به آن ضميمه ساخت. او شيعيان را تحت تعقيب قرار داد و چون در روزگار على [(ع)] از آنان بود، آنان را خوب مى شناخت. پس آنها را زير هر سنگ و كلوخى كه بودند، كشت و دست و پاهايشان را بريد. چشم ها را ميل كشيد و آنان را بر درختان نخل آويزان كرد. آنان را از عراق راند و پراكنده ساخت و هيچ سرشناسى را از آنان باقى نگذاشت.
معاويه به كارگزاران همۀ شهرها نوشت كه شهادت هيچ يك از شيعيان على [(ع)] و اهل بيت او را نافذ ندانيد و به آنان نوشت كه به شيعيان و دوستداران و اهل ولايت عثمان كه پيش شما هستند و نيز كسانى كه فضايل و مناقب او را نقل مى كنند، توجه كنيد و به مجالس آنها نزديك شويد و آنان را به خود نزديك كنيد و گرامى بداريد. هرچه را كه هركدامشان روايت مى كند، همراه نام او و پدر و قبيله اش برايم بنويسيد.
آنان چنين كردند، تا آنكه شمار بسيارى روايت در فضايل و مناقب عثمان نقل شد. معاويه نيز برايشان جايزه و هديه و تيول مى فرستاد تا ميان اعراب و موالى تقسيم كنند. اين كار در همۀ شهرها فراوان گشت و مردم بر سر دنيا و پست و مقام با هم به رقابت پرداختند. هر
ص:143
آدم فرومايه اى كه نزد يكى از كارگزاران معاويه مى آمد و دربارۀ عثمان و فضايل و مناقبش چيزى نقل مى كرد، نامش را مى نوشت و او را به خود نزديك و از او شفاعت مى كرد.
مدتى به اين منوال گذشت؛ آن گاه به كارگزارانش نوشت: «دربارۀ عثمان احاديث بسيارى گردآورى شده و در هر شهر و ناحيه اى منتشر گشته است. چون اين نامه ام به شما رسيد، مردم را فراخوانيد تا دربارۀ فضايل صحابه و خلفاى نخستين روايت گردآورند و هر خبرى را كه هر مسلمانى دربارۀ ابوتراب نقل مى كند، بايد شما مخالف آن را دربارۀ صحابه بسازيد. من اين كار را بسيار دوست مى دارم و اين كار موجب چشم روشنى هرچه بيشتر من است. اين كار منطق ابوتراب و شيعيان او را تضعيف مى كند و نسبت به مناقب و فضايل عثمان گران تر مى آيد» .
نامه هاى او براى مردم خوانده شد. پس از آن اخبار بسيارى در مناقب صحابه جعل شد كه هيچ حقيقتى نداشت. مردم در جعل روايت هايى از اين دست، جديت بسيار به خرج دادند تا آنجا كه بر منبرها كارشان ستايش گشت. به معلمان مكتب خانه ها نيز چنين القا شد كه كودكان و جوانان را از اين مسائل بسيار بياموزند تا آنها روايت كنند و آن را پا به پاى قرآن بياموزند. حتى اين مطالب را به دختران و زنان و خدم و حشم خود نيز آموختند و مدت بسيارى به همين منوال سپرى گشت.
پس از آن، دستورالعمل ديگرى را به همۀ شهرها ارسال داشت كه در آن آمده بود: «دقت كنيد، هرگاه بيّنه قائم شد بر اينكه فلان شخص
ص:144
على [(ع)] و اهل بيتش را دوست مى دارد، نامش را از ديوان پاك و عطا و حقوقش را قطع كنيد» و در دستورالعملى كه به آن ضميمه كرد، نوشت: «هركس كه به دوستى اهل بيت متهم است، او را خوار كنيد و خانه اش را ويران سازيد» .
بدبختى در هيچ جايى به اندازۀ عراق و به ويژه كوفه نبود. تا آنجا كه اگر فردى از شيعيان على [(ع)] نزد كسى مى آمد كه به او اطمينان داشت، او را به خانه اش مى برد و در پنهان اسرارش را با او مى گفت و در همان حال هم از خادم و غلامشان مى ترسيدند و با آنها سخن نمى گفتند، مگر آنكه آنها را سوگندهاى سخت داده باشند. احاديث جعلى و تهمت آميز فراوان گشت و انتشار يافت. اين كار به دست فقيهان، قاضيان و واليان انجام مى گرديد. بيش از همه قاريان و رياكاران و مستضعفين به اين كار مبتلا شدند كه در ظاهر خود را اهل فروتنى و تقوا نشان مى دادند و جعل حديث مى كردند تا نزد واليان مقام و منزلتى پيدا كنند و به مجالسشان نزديك گردند و اموال و ملك و منزل به دست آورند. وقتى اين اخبار به اشخاص متدين رسيد كه دروغ و بهتان را حلال نمى دانستند، آنها نيز پذيرفتند و روايت كردند و گمان مى بردند كه آن احاديث حق است. اگر مى دانستند كه باطل است، آنها را نه نقل مى كردند و نه باور مى داشتند.
ابن ابى الحديد مى نويسد:
كار به همين منوال گذشت تا آنكه حسن بن على [(ع)] رحلت كرد. پس از آن بلا و فتنه بيشتر شد. پس هيچ كس از اين قبيل باقى نماند، مگر آنكه بر خونش بيمناك يا در زمين آواره بود.
ص:145
پس از قتل حسين بن على [(ع)] كار بالا گرفت. عبدالملك مروان به حكومت رسيد و به شيعه سخت گرفت. حجاج بن يوسف به حكومت رسيد و مردمان با تقوا و نيكوكار و ديندار، با دشمنى على و دوستى دشمنانش و دوستى كسانى از مردم كه مدعى دشمنى با على بودند، به او نزديكى جستند. روايت هاى بسيارى در فضيلت و پيشينه و مناقب آنان ساخته شد. عيوب فراوانى براى على [(ع)] تراشيدند و در ايشان طعن زدند و به وى دشنام دادند. تا آنجا كه شخصى نزد حجاج آمد كه گفته مى شد جدّ اصمعى عبدالملك بن قريب است. او بر سر حجاج فرياد زد: «اى امير! خويشاوندانم مرا عاق كرده و نام على را بر من نهاده اند. من تهيدست و بى چيز و به جايزۀ امير نيازمندم» . حجاج با او خنديد و سپس گفت: «به خاطر لطف آنچه به خاطر آن به ما متوسل شده اى، ولايت فلان جا را به تو دادم» .
ابن عرفه مشهور به «نفطويه» ، از بزرگان و اعلام محدثان در تاريخ خويش مطلبى را نقل كرده كه با اين خبر مناسبت دارد. او مى گويد: «بيشتر احاديثى كه در فضايل صحابه جعل شد، در دوران بنى اميه و براى نزديك شدن به آنها ساخته شد؛ زيرا آنها گمان مى كردند كه با اين كار بينى بنى هاشم را به خاك مى مالند» .(1)
انسان به وحشت مى افتد وقتى كه مى شنود تعداد زيادى از صحابه و تابعان بلندمرتبه و صاحب منزلت كه نقش برجسته اى در خدمت به اسلام و مسلمانان داشتند، با شمشير امويان به قتل رسيدند. اينان هيچ
ص:146
گناهى نداشتند، جز آنكه شيعۀ على (ع) بودند. در اينجا به بررسى مختصر زندگى برخى از اين اشخاص مى پردازيم:
الف) «حجر بن عدي» ؛ زياد، پس از هلاك شدن مغيره در سال 5١ه. ق او را دستگير كرد و با يك شهادت دروغين و افترايى ظالمانه، به شام فرستاد. هدف زياد از اين كار كشتن وى و زدن ضربه اى سخت به شيعيان و پاكسازى آنان بود. مسعودى در اين باره مى گويد:
در سال 5٣ه. ق معاويه حجر بن عدى كندى را كشت. او نخستين كس بود كه در اسلام با شكنجه كشته شد. زياد، او را با نه نفر از يارانش از اهل كوفه و چهارتن از ديگران به شام روانه كرد. وقتى مقدارى از كوفه دور شدند، تنها دخترش چنين سرود:
ترفَّع أيّها القمر المنير
اى ماه تابان، بالا رو، شايد حجر بن عدى را ببينى
كه او را نزد معاويه پسر حرب مى برند تا او را بكشد. امير چنين مى پندارد.
او را بر دروازۀ دمشق به دار مى كشند و كركس ها از محاسنش مى خورند.
پس او و يارانش را در مرج عذرا(1)، به شكل دردناك و اندوهبارى كشتند كه داستان اين كشتار در تواريخ آمده است.
ص:147
ب) «عمرو بن حمق» ؛ صحابى بزرگى كه امام حسين (ع) در توصيفش فرمود: «عبادت صورتش را پوسانده بود» . معاويه نخست به او امان داد و سپس وى را كشت.(1)
ج) «مالك اشتر» ؛ او پادشاه عرب و يكى از شريف ترين مردان و قهرمانان بود. او مردى با شهامت و محبوب و فرمانده نيروهاى علوى بود. معاويه وى را در راه رفتن به مصر به دست يكى از كارگزارانش با زهر كشت. (2)
د) «رشيد هجري» ؛ وى از شاگردان و خاصان امام (ع) بود. زياد به وى پيشنهاد بيزارى و لعن على (ع) را داد، ولى او نپذيرفت. پس دست و پا و زبانش را بريد و طناب به گردنش انداخت و او را به دار كشيد.(3)
ه) «جويرية بن مسهر عبدي» ؛ زياد وى را دستگير كرد و دست و پايش را بريد و او را بر درخت نخل به دار كشيد.(4)
و) «قنبر، غلام اميرالمؤمنين» ؛ نقل شده است كه حجاج به يكى از جلادانش گفت: «دوست دارم يكى از ياران على [(ع)] را ببينم» . گفتند: «جز غلام او، قنبر، كسى را نمى شناسيم كه با او مصاحبت طولانى داشته باشد» . پس در جست وجوى او فرستاد. پس به او گفت: «تو قنبر هستى؟» گفت: «آرى» . گفت: «از دين على [(ع)] بيزارى بجوى» . گفت:
ص:148
«آيا مرا به سوى دينى بهتر از دين او راهنمايى مى كنى؟» گفت: «من تو را مى كشم. بگو كدام گونه كشته شدن را بيشتر دوست مى دارى؟» گفت: «اميرالمؤمنين به من خبر داده است كه مرا به ناحق سر خواهند بريد» . پس فرمان داد تا او را مانند گوسفند سر بريدند.(1)
ز) «كميل بن زياد» ؛ او يكى از شيعيان برگزيده و خاص اميرالمؤمنين (ع) بود. حجاج او را خواست و او فرار كرد. پس خويشاوندانش را از عطا محروم ساخت. چون كميل اوضاع را اين گونه ديد، گفت: «من پيرى كهنسالم و عمرم رو به پايان است. سزاوار نيست كه موجب محروميت قوم خويش گردم» . پس خود را به حجاج تسليم كرد. حجاج چون وى را ديد، گفت: «دوست داشتم كه راهى بر تو مى يافتم» . كميل گفت:
براى من اشتلم نخوان. به خدا سوگند از عمر من جز به اندازۀ غبارى نمانده است. به زندگى من پايان بخش كه وعده گاه در پيشگاه خداوند متعال است. پس از قتل نوبت حساب است. اميرالمؤمنين به من خبر داده است كه كشندۀ من تويى.
حجاج گفت: «اين استدلال ضد خود توست» . گفت: «اگر داور تو باشى همين طور است» . گفت: «بلى، او را گردن بزنيد» .(2)
ح) «سعيد بن جبير» ؛ از تابعين مشهور به عفت، زهد و عبادت بود. او پشت سر امام سجاد (ع) نماز مى گزارد. وقتى حجاج او را ديد، گفت: «تو
ص:149
بدبخت، فرزند شكسته اى؟» گفت: «مادرم نام مرا بهتر از تو مى داند» . چندى پس از دستگيرى، فرمان حجاج مبنى بر قتل وى رسيد. سعيد گفت: وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ حَنِيفاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ ؛ «من روى به سوى كسى كردم كه گشايندۀ آسمان ها و زمين است، درحالى كه بر دين حنيف و مسلمانم و از مشركان نيستم» . حجاج گفت: «او را به سويى غير از قبله ببنديد» . گفت: أَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللهِ ؛ «به هر سوى رو كنيد، آنجا روى خداوند است» . گفت: «او را به رو در اندازيد» . گفت: مِنْها خَلَقْناكُمْ وَ فِيها نُعِيدُكُمْ وَ مِنْها نُخْرِجُكُمْ تارَةً أُخْرى ؛ «شما را از آن آفريديم و شما را در آن باز مى گردانيم و بار ديگر از آن بيرون مى آوريم» . آن گاه گردنش زده شد.(1)
دربارۀ ماجراى به دار كشيده شدن زيد بن على در روزگار خلافت هشام بن عبدالملك (سال ١٢٢ه. ق) نيز، هنگام بحث درباره فرقۀ زيديه سخن خواهيم گفت؛ ان شاءالله تعالى.
اينها مشتى از خروار و اندكى از جنايت هاى فراونى بود كه اموى ها در دوران حكومتشان، در حق شيعيان انجام دادند. به خدا سوگند! دقت در اين بخش سياه تاريخ، انسان را پريشان و وحشت زده مى كند. تاريخ هيچ گاه از ياد نخواهد برد كه اين خون ها به ناحق و از سر جنايت نسبت به حق و اهل حق ريخته شد.
ص:150
ص:151
بر اثر خفقان و استبداد شديد عصر امويان، انقلاب هاى سختى در اثناى خلافتشان ضد آنها صورت گرفت كه منجر به سقوط اين خاندان در زمان حكمرانى آخرين پادشاهشان، يعنى مروان حمار شد؛ «پس دنبالۀ قوم ستمكار بريده شد و سپاس پروردگار جهانيان را»(1)
پس از بنى اميه، زمام امور به بنى عباس سپرده شد. آنها كسانى بودند كه براى رسيدن به مسند خلافت و كنارزدن اموى ها، پشت شعارهاى مظلوميت اهل بيت پنهان شدند. ولى به محض ثابت شدن پايه هاى حكومتشان، وحشيانه به جان شيعيان افتادند و به تبعيد، قتل و جنگ با آنها اقدام كردند. آنان به مراتب از اموى ها جنايتكارتر بودند.
شاعر دراين باره چه نيكو گفته است:
ص:152
و الله ما فعلت اُيّه فيهم
معشار ما فعلت بنو العباس
به خدا سوگند جنايت هايى كه بنى اميه در حق خاندان على كرد، يك دهم جنايت هاى بنى عباس نبود.
[اكنون به اختصار، بخشى از دوران خلفاى عباسى را، به ترتيب خلافتشان، بررسى مى كنيم:]
١. نخستين خليفۀ عباسى «ابوالعباس سفاح» بود كه در سال ١٣٢ه. ق با وى بيعت شد و در سال ١٣6ه. ق از دنيا رفت. دوران خلافت وى به تعقيب امويان و از ميان برداشتن آنها سپرى شد. گرچه او متعرض علويان نگشت، ليكن به آنان و شيعيانشان روى خوش نشان نداد. بلكه به شاعران سفارش كرد كه در يك تلاش تمرين شده، متعرض اولاد و خاندان على (ع) گردند تا از اين راه خود را به جايگاه آنان برسانند و دعوت مردم به سپردن زمام امور خلافت اسلامى به آنان را كارى سفيهانه قلمداد كنند. محمد احمد براق در كتاب «ابوالعباس سفاح» مى گويد:
اصل دعوت از آنِ خاندان على [(ع)] بود؛ زيرا مردم خراسان هواخواه آل على (ع) بودند، نه خاندان عباس. ازاين رو سفاح و كسانى كه پس از وى آمدند، خراسانى ها را زير نظر گرفتند؛ مبادا كه پيروى از خاندان على [(ع)] ميان آنها پا بگيرد. . . آنان شاعران را به خود جلب مى كردند تا آنان را بستايند و به آنان جايزه مى دادند.
شاعران نيز متعرض فرزندان على [(ع)] مى گشتند و حق خلافت را از آنها نفى مى كردند؛ به اين دليل كه انتسابشان به پيامبر از طريق
ص:153
دخترش فاطمه [(س)] است. درحالى كه بنى عباس عمو زادگان پيامبر (ص) بودند.(1)
٢. پس از سفاح «ابوجعفر منصور» بر سر كار آمد. با وجود آنكه او صاحب منزلت و مقام و مردى باهوش و ذكاوت بود، اما نسبت به حق جفاى بسيار روا مى داشت و از راه درست، بسيار دور بود. در حقيقت اين مرد اركان دولت بنى عباس را استوار ساخت و آن را بر پايه هايى بسيار قوى بنا نهاد. اما با اين حال او بسيار ستمگر و سنگدل بود و در جنايت، به طور چشم گيرى زياده روى مى كرد. براى درك ميزان جنايات و سنگدلى او، نوشتۀ «ابن عبدربه» دربارۀ وى كفايت مى كند، آنجا كه مى گويد:
منصور مى نشست و واعظى را كنار خويش مى نشاند. سپس جلادان شمشير به دست مى آمدند و مردم را گردن مى زدند. وقتى خون آن قدر جارى مى شد تا به جامه اش مى رسيد، رو به آن واعظ مى كرد و مى گفت: «مرا موعظه كن» ! چون آن واعظ او را به ياد خدا مى انداخت، منصور مانند اشخاص شكست خورده به انديشه فرو مى رفت! سپس جلادان زدن گردن ها را از سر مى گرفتند؛ چون بار ديگر خون ها به جامۀ منصور مى رسيد، به واعظش مى گفت: «مرا موعظه كن» !(2)
مقصود منصور از اينكه به واعظ مى گفت موعظه اش كند، چه بود؟ !
ص:154
چرا پس از آن به انديشه فرو مى رفت و سكوت مى كرد؟ ! آيا مى خواست كه دين را مسخره كند، چون او را از قتل نفس و خونريزى نهى مى كرد يا اينكه قصد ديگرى داشت؟ ! كاش مى دانستيم كه مورخان و صاحبان سخنان با انصاف، در اين موضع هولناك و جانگداز چه ديدگاهى دارند. همان مورخانى كه از او به بزرگى ياد مى كنند و كارهايش را مى ستايند! آيا در سيرۀ او تأمل ورزيده اند تا اين خطاى بزرگ را درك كنند؟ !
آرى؛ منصور در قتل و خونريزى بسيار زياده روى كرد و در اين ميان، علويان بيشترين بهره را از اين بابت مى بردند و سهمشان از اين ستم بزرگ بيشتر از ديگران بود.
مسعودى مى گويد:
منصور فرزندان حسن [(ع)] را گرد آورد و فرمان داد تا پاها و گردن هايشان را در كُند و زنجير كنند. آن گاه آنان را بر كجاوه هاى روباز سوار مى كرد. همان كارى كه يزيدبن معاويه با زن و فرزند حسين [(ع)] كرد. سپس آنان را به سياهچالى افكند كه شب و روز را نمى دانستند و براى تعيين وقت هاى نماز به مشكل برخوردند. آنان قرآن را به پنج جزء تقسيم كردند و پس از فراغت يافتن از قرائت هر جزئى، نماز مى خواندند. آنان در همان مكان هم قضاى حاجت مى كردند. در نتيجه تحمل بوى تعفن ناممكن مى شد و تن هايشان ورم كرد و ورم از قدم ها بالا مى رفت تا به دهان مى رسيد و شخص از شدت بيمارى و تشنگى و گرسنگى مى مرد. (1)
ص:155
ابن اثير مى گويد:
منصور، محمد بن عبدالله عثمانى را فراخواند. وى برادر ناتنى فرزندان حسن [(ع)] بود. پس فرمان داد جامه اش را دريدند به طورى كه عورتش آشكار گشت. سپس ١5٠ ضربه شلاق به او زد. يكى از ضربه ها به صورتش نواخته شد. گفت: «واى بر تو، به صورتم مزن» . پس منصور خطاب به جلاد گفت: «سر! سر!» پس سى ضربه بر سرش زد. يكى از چشمانش زخمى شد و خون بر گونه اش جارى گشت. سپس او را كشت. آن گاه مى نويسد كه منصور، محمد بن ابراهيم بن حسن را احضار كرد. او زيباترين مردم بود. پس به او گفت: «تو ديباى زردى. تو را چنان بكشم كه هيچ كس را به آن صورت نكشته ام» . آن گاه فرمان داد تا درحالى كه زنده بود بر او ستونى بنا كردند و او درون آن ستون جان داد.(1)
٣. پس از منصور، فرزندش مهدى زمام امور را به دست گرفت و از سال ١5٨ تا سال ١6٩ه. ق حكمرانى كرد. دربارۀ ستم هايى كه او دربارۀ علويان روا داشت، تنها به يك مورد اشاره مى كنيم. او على بن عباس بن حسن بن على بن ابى طالب را گرفت و به زندان افكند. آن گاه به او سم خوراند كه بر اثر آن گوشتش ورم كرد و اعضايش از يكديگر جدا شد.
4. چون مهدى به هلاكت رسيد، با پسرش «هادى» بيعت شد. او مدت يك سال و سه ماه حكومت كرد و در ستم بر علويان و سخت گيرى نسبت به آنها، همان روش اجدادش را در پيش گرفت. براى
ص:156
روشن شدن اين مطلب تنها به نقل آنچه ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين ذكر كرده است، بسنده مى كنيم؛ او مى گويد:
مادر حسين (صاحب فخ) زينب دختر عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب بود. منصور، پدر، برادران، عموها و همسرش، على بن حسن را كشت. پس از آن هادى (نوۀ منصور) ، فرزندش حسين را كشت. او جامۀ پشمينه به تن مى كرد و آن كار را آن قدر ادامه داد تا به خداى عزوجل پيوست.(1)
5. پس از هادى، «رشيد» در سال ١٧٠ه. ق به حكومت رسيد و در سال ١٩٣ه. ق هلاك شد. او زندانى تاريك داشت كه شيعيان را در آن محبوس مى كرد. وى آزار و اذيت هاى زيادى را نسبت به امام كاظم (ع) روا داشت كه در آينده به گوشه اى از آنها اشاره خواهيم كرد. در اينجا به ذكر يكى از نمونه هاى خونينى كه تاريخ از وى ثبت كرده و اصفهانى آن را از ابراهيم بن رباح نقل كرده است، بسنده مى كنيم. اصفهانى مى گويد:
چون رشيد بر يحيى بن عبدالله بن حسن پيروز گشت، او را زنده داخل ستون گذاشت. اين كار جنايت آميز را از جدش منصور به ارث برده بود.(2)
6. پس از رشيد، پسرش «امين» بر سركار آمد. او مدت چهار سال و چند ماه زمام امور را در دست داشت. ابوالفرج مى گويد:
شيوۀ رفتار امين نسبت به خاندان ابوطالب با پيشينيان تفاوت مى كرد؛
ص:157
زيرا او به لهو و لعب اشتغال داشت و با برادرش مأمون در جنگ بود تا آنكه كشته شد و در دوران او به كسى صدمه اى وارد نشد.
٧. پس از او مأمون به حكومت رسيد. او از نيرومندترين خلفاى بنى عباس پس از پدرش رشيد بود. مأمون با مشاهدۀ توجه مردم به علويان و در رأس آنها امام رضا (ع) ، به بهانۀ دعوت ايشان به دربارش، وى را دستگير كرد و با خوراندن سم به ايشان، آن حضرت را به شهادت رساند.
٨. مأمون در سال ٢١٠ه. ق به هلاكت رسيد و پس از وى پسرش «معتصم» حاكم شد. وى محمد بن قاسم بن على بن عمر بن على بن حسين بن على بن ابى طالب را به زندان افكند. ولى او توانست از زندان فرار كند.
٩. پس از معتصم، پسرش «واثق» بر سر كار آمد. او امام محمد بن على جواد (ع) را به زندان افكند و سپس به دست همسر جنايتكار ايشان (ام الفضل، دختر مأمون) آن بزرگوار را به شهادت رساند.
١٠. پس از واثق، «متوكل» زمام امور را به دست گرفت. ابوالفرج دربارۀ كينۀ او نسبت به آل ابوطالب چنين مى گويد:
متوكل نسبت به آل ابى طالب بسيار سخت گير بود و با جماعتشان به خشونت رفتار مى كرد. نسبت به آنان سخت كينه و حسادت داشت. به آنها بدگمان بود و به آنان تهمت مى زد. دست بر قضا وزيرش، يحيى بن خاقان نيز نسبت به علويان بد بود و رفتار زشت وى را با آنان در نظر وى نيك جلوه مى داد. در نتيجه علويان در دوران وى مصايبى
ص:158
ديدند كه در دوران هيچ يك از خلفاى پيشين بنى عباس مانندش را نديده بودند. از جمله كارهاى وى اين بود كه قبر امام حسين [(ع)] را شخم زد و نشانه هايش را از ميان برد. بر راه ها مأمور گماشت تا هركس را كه به زيارتش مى آمد، دستگير مى كردند و نزد وى مى آورد. او آنان را مى كشت يا به سخت ترين شكل كيفر مى داد.
او مى افزايد:
وى (متوكل) يكى از يارانش به نام ديزج را كه يهودى بود و اسلام آورده بود، نزد قبر حسين [(ع)] فرستاد و فرمان داد تا آن را شخم بزند و آن را محو و آنچه پيرامون آن است، ويران كند. او اين كار را انجام داد و اطرافش را ويران كرد و بنا را منهدم ساخت و پيرامونش را تا دويست جريب شخم زد. چون به خود قبر رسيد، هيچ كس به طرف او نرفت. پس گروهى از يهوديان را حاضر كرد تا آن را شخم زدند و در اطرافش آب روان كردند. در آنجا به فاصله هاى يك ميلى چندين پاسگاه گماشت تا هركس را به زيارت مى آيد، دستگير كنند و نزد او بفرستند.
او همچنين مى گويد:
محمد بن حسين اشنانى برايم چنين نقل كرد: ديرزمانى بود كه به زيارت نرفته بودم. به ذهنم رسيد كه به زيارت بروم. مردى از عطاران نيز مرا در اين راه كمك كرد. ما براى زيارت راه افتاديم. روزها پنهان مى شديم و شب ها حركت مى كرديم. تا آنكه به نواحى غاضريه رسيديم. نيمه شب بيرون رفتيم و از ميان دو پاسگاه سر بر آورديم. آنان خوابيده بودند. ما خود را به قبر رسانديم، ولى آن را پيدا
ص:159
نمى كرديم. آن قدر بو كشيديم و جست وجو كرديم تا آن را پيدا كرديم. صندوقى كه در حوالى آن بود، شكسته و آتش زده شده بود و آب بر آن جارى شده بود. محل خشت ها پايين رفته و مثل يك خندق شده بود؛ ما آن را زيارت كرديم و خود را بر آن افكنديم، تا آنجا كه مى گويد: آن گاه وداع كرديم و چند نقطۀ اطراف قبر را علامت گذارى كرديم. چون متوكل به قتل رسيد، همراه شمارى از طالبيان و شيعيان گرد آمديم و به سوى قبر رفتيم. پس آن نشانه ها را بيرون آورديم و قبر را به صورت نخست آن در آورديم.
و نيز گفته است:
او عمر بن فرج را بر مدينه و مكه گماشت. وى خاندان ابوطالب را از اينكه چيزى از مردم بخواهند، منع كرد و مردم را از نيكى به آنان بازداشت. اگر خبردار مى شد كه كسى به آنها نيكى كرده، هرچند كوچك، او را سخت كيفر مى داد و از او غرامتى سنگين مى گرفت، تا آنجا كه همۀ طالبيان با يك پيراهن و به نوبت نماز مى خواندند. سپس آن را پينه مى زدند و لخت و سر برهنه در خانه هايشان مى ماندند. تا آنكه متوكل كشته شد. پس از او منتصر به آنان توجه و خوبى كرد و اموالى را ميانشان تقسيم نمود. او در همۀ زمينه ها شيوه اى مخالف پدرش را در پيش گرفت.(1)
١١. پس از متوكل، پسرش «منتصر» بر سر كار آمد. او نشان داد كه به مذهب اهل بيت تمايل دارد و چنان كه ديديم با شيوۀ پدرش مخالفت
ص:160
ورزيد. او به هيچ كس ستمى روا نداشت. نه كسى را كشت، نه زندانى كرد و تا آنجا كه به ما رسيده است، هيچ بدى به كسى نرساند.
نخستين كارى كه پس از رسيدن به خلافت كرد، اين بود كه صالح بن على را از مدينه عزل كرد و على بن حسين را به جاى او گماشت. هنگام خداحافظى به او گفت:
اى على! من تو را به سوى گوشت و خونم مى فرستم. مواظب رفتار خود با مردم باش و ببين كه با آل ابوطالب چگونه رفتار مى كنى. على گفت: «اميدوارم كه نظر اميرالمؤمنين را دربارۀ آنها پياده كنم، ان شاءالله» . گفت: «در آن صورت نزد من منزلتى والا خواهى يافت»(1)
١٢. پس از او «مستعين» بر سر كار آمد. او همۀ نيكى هاى منتصر را نقض كرد؛ از جمله جنايات او كشتن يحيى بن عمر بن حسين بود كه ابوالفرج درباره او مى گويد:
او مردى شجاع و نيرومند بود. قلبى مهربان داشت. تمايلات كودكانه و عيوبى از اين دست در او ديده نمى شد. چون سرش را وارد بغداد كردند، مردم فرياد مى زدند و به اين كار اعتراض مى كردند. ابوهاشم بر محمد بن عبدالله بن طاهر وارد گشت و گفت: «اى امير! آمده ام به تو چيزى را تبريك بگويم كه اگر رسول خدا (ص) زنده بود به او تسليت مى گفتند. ياران اسير يحيى را وارد بغداد كردند. آن قدر كه به اينان ستم و بدرفتارى كردند، نسبت به هيچ كس ديگرى نشده بود.
ص:161
آنان را با پاى برهنه به سختى پيش مى راندند و هركس عقب مى ماند، گردنش را مى زدند» .
ابوالفرج مى گويد:
من هرگز نشنيده ام كه براى كشتگان آل ابوطالب در دولت بنى عباس به اندازۀ يحيى نوحه سرايى كرده باشند و يا اينكه به اين ميزان براى كسى شعر گفته باشند.
آرى؛ جنايات بنى عباس در حق شيعه به قدرى زياد است كه مى توان درباره آن كتاب ها نوشت. آنها با رفتارشان روى بنى اميه را سفيد كردند و چه نيكو گفته است شاعر:
تالله إن كانت أُميّۀ قد أتت
به خدا سوگند اگر بنى اميه پسر دختر پيامبرشان را مظلومانه كشتند، فرزندان پدرش نيز همان كارها را انجام دادند، به جانت سوگند كه قبر او را ويران كردند و تأسف مى خوردند كه چرا در كشتن او شريك نبودند؛ در نتيجه در خاك به دنبال استخوان هاى او مى گردند.
براى آگاهى از فهرست جنايت ها و ستمگرى هاى امويان و عباسيان، كافى است اشعارى را كه به وسيلۀ مردان مؤمن و مخلص و از جان گذشته سروده شده است، بخوانيم و در آنها دقت نماييم. اكنون به چند نمونه از اين اشعار اشاره مى كنيم:
١. قصيدة «تائيه» مربوط به دعبل خزاعى كه در سال ٢46ه. ق به
ص:162
شهادت رسيد. اين قصيده يك سند تاريخى جاودانه است كه از سياست هاى مستكبرانه آن دو دولت جبّار در قبال اهل بيت (عليهم السلام) ، پرده برمى دارد. دعبل اين قصيده را براى امام رضا (ع) سرود كه با شنيدن آن، حضرت گريستند و زنان همراه ايشان نيز به گريه افتادند.
حموى به نقل از احمد بن زياد مى گويد كه دعبل خزاعى چنين گفت:
من اين قصيده را براى مولايم على بن موسى الرضا (ع) سرودم:
مدارس آيات خلت من تلاوۀ ومنزل وحى مقفر العرصات
ديگر در آن مدارس كسى آيات قرآن را تلاوت نمى كند؛ و منزلگاه وحى خالى شده است.
آن گاه باقى قصيده را خواندم و چون به اينجا رسيدم كه:
خروج إمام لا محالۀ واقع يقوم على اسم الله و البركات
خروج امام به ناگزير واقع خواهد گشت، او به نام و بركات الهى قيام خواهد كرد.
امام رضا (ع) سخت گريست. از ديگر ابيات اين قصيده اينهاست:
هُم نقضوا عهد الكتاب وفرضه
آنان پيمان كتاب و واجب آن را شكستند، درحالى كه حكم قرآن نه دروغ است و نه شبهه آميز. ميراثى بدون خويشاوند و ملكى بدون هدايت؛ و حكومتى بدون شورا و بدون هدايتگر.
***
ص:163
لآل الرسول بالخيف من منى
براى خاندان رسول در خيف منا و خانه و عرفات و جمرات، سرزمين على و حسين و جعفر و حمزه و سجاد صاحب سجده هاى فراوان، سرزمينى كه ستم ستمگران آنها را از ميان برده است، ولى از حافظۀ روزها و سال ها پاك نشده است. خانه هايى كه براى نماز و تقوا بود و براى روزه و پاكيزگى و نيكى ها، خانه هاى وحى خداوند و سرچشمۀ
ص:164
دانش او، راه هدايت با راه هاى روشن، خانه هايى كه وحى الهى بامداد و شامگاه، بر احمد، در آنها نازل مى گرديد. . . سرزمين رسول خدا خشك و بى آب و علف گشته و خانۀ زياد آباد گرديده است. بر گردن خاندان پيامبر كُند و زنجير افكنده است و خاندان زياد در قصرها آرميده اند، از گلوى خاندان پيامبر خون جارى است و خاندان زياد حجله ها را زينت كرده اند. . . اى فاطمه! اگر بدانى كه سر حسين را تشنه در كنار فرات بريده اند، كنار او بر گونه سيلى مى زنى و از ديدگانت اشك سرازير مى گردد. اى فاطمه! اى دختر بهترين آفريدۀ خدا! برخيز و نوحه سرايى كن، بر ستارگان آسمان كه اينك در بيابان به خاك افتاده اند.
٢. ميميۀ امير ابوالفراس حمدانى (٣٢٠ - ٣5٧ه. ق) اين قصيده به «شافيه» مشهور و از قصايد جاودانه اى است كه در اوج بلاغت و با نگارشى استوار و نقلى نيكو و قدرت استدلال و معانى فخيم، سروده شده است. سراينده، آن را زمانى سرود كه از قصيدۀ ابن سكرۀ عباسى با خبر شد. مَطلع اين قصيده چنين است:
بنى على دعوا مقالتكم لا ينقص الدُّر وضع من وضعه
فرزندان على دست از ادعايتان برداريد كه ساختن گوهر تقلبى از ارزش گوهر اصلى نمى كاهد.
آن گاه امير، قصيدۀ ميميۀ مشهورش را با اين مطلع سرود:
الحق مهتضم والدين مخترم وفيىء آل رسول الله مقتسم
حق سركوب گشته و دين نابود گرديده است. و غنيمت خاندان پيامبر تقسيم گشته است.
ص:165
تا آنجا كه مى گويد:
يا للرجال أما لله منتص-ر من الطغاۀ؟ أما لله منتقم؟
بنو على رعايا فى ديارهم والأمر تملكه النسوان والخدم!(1)
اى مردان! آيا كسى هست كه خداى را يارى دهد؟ سركشان چه كسانى هستند؟ آيا خداوند انتقام گيرنده اى ندارد؟ ! فرزندان على در سرزمين خويش رعيت اند، و حكومت در اختيار زنان و خدمتكاران است!
٣. جيميۀ ابن رومى، كه در سوگ يحيى بن عمر بن حسين بن زيد اين قصيده را سروده كه ابياتى از آن بدين شرح است:
أمامك فانظر أى نهجيك تنهج t طريقان شتّى مستقيم وأعوج
ألا أى هذا الناس طال ضريركم بآل رسول الله فاخشوا أو ارتجوا
أكلّ أوانٍ للنبى محمّد قتيل زكى بالدماء مض-رّج (2)
پيش رويت را بنگر و ببين كه از كدام راه مى روى. در برابر تو دو راه است، يكى راست و ديگرى كج. اى مردم! چرا كورى شما به درازا كشيده است، نسبت به خاندان پيامبر، پس بترسيد و صداها را بلند كنيد. آيا هميشه بايد فرزندان پاكيزۀ محمد به خون خويش آغشته گردند.
ابوالفرج اصفهانى، ميزان سختى هايى را كه اهل بيت (عليهم السلام) و شيعيانشان
ص:166
به سبب جمع شدن بر گرد حق و مواضع صادقانه شان، تحمل كردند، بيان كرده و گفته است كه حكومت هاى ستمگر به شكلى بى رحمانه، آنان را به قصد ريشه كن كردن و نابود ساختن مورد حمله قرارد داده اند؛ او مى گويد:
به خدا سوگند تاريخ، هيچ خاندانى را نمى شناسد كه با وجود آن شرافت نسب و پاكيزگى دودمان، اين اندازه از حق خويش محروم گشته باشد. آنان سده هاى متمادى در راه حق جهاد كردند، ولى از اين جهاد تلخ هيچ چيزى جز اندوه و حسرت، بهرۀ آنان نگشت. جهاد، چيزى جز اشك براى آنها در پى نداشت؛ زيرا كه قهرمانان خويش را در ميدان هاى مبارزه از دست دادند. آنان قلب هايى خشنود و وجدان هايى آرام داشتند. به روى مرگ لبخند زدند و با چنان شكيبى با آن روبه رو گشتند كه شگفت انگيز است و ما را در برابر بزرگى شان به خضوع وا مى دارد.
دشمنان اين خاندان پاك در جنگ با آنها زياده روى كردند و انواع خوارى ها را به آنان چشانيدند و آنان را به شيوه هاى گوناگون شكنجه كردند و هيچ عهد و پيمانى را دربارۀ آنان رعايت نكردند. هيچ حق و حرمتى را از آنها رعايت نكردند و سخت ترين ستم ها را نسبت به زنان و كودكانشان و همۀ مردانشان روا داشتند؛ با سخت گيرى تمام و هيچ گونه نرمشى، سنگدلانه و بى هيچ رحمى. به طورى كه مصايبشان در شدت بدبختى ضرب المثل شد. اين سنگ دلى هاى فراوان، چشمه هاى رحمت و مودت را در دل هاى مردم جوشان ساخت و تأسف هاى عذاب آور در وجدان هاى شان پراكنده گشت. جان هاى
ص:167
مردمان از اندوه آنان پر گشت. همه جا سخن از كشته شدن اين شهيدان به ميان آمد و اخبار آن دهان به دهان مى گشت. از آنها داستان ها پرداخته شد و مردم در اين كار ارضاى عواطف و سيراب كردن احساسات خويش را جست وجو مى كردند. پس با كمال اشتياق در جست وجوى آن اخبار بر آمدند.(1)
آرى، شيعه در طول تاريخ، انواع ستم، بدبختى، قتل و شكنجه را به خود ديده است. به طورى كه هيچ گروه ديگرى از مسلمانان چنان چيزى را شاهد نبوده است. امويان، عباسيان، پادشاهان غزنوى و سلجوقى و كسانى كه پس از آنها آمدند، به جان، آبرو، دانش و كتابخانه آنها هيچ احترامى نمى گذاشتند؛ اين درحالى بود كه يهود و نصارا در سرزمين اسلام در كمال آرامش و آسايش به سر مى بردند و حكمرانان به نام رحمت اسلامى، خود را موظف به تأمين آزادى هاى آنان مى دانستند. امّا همين حاكمان غاصب، شيعيان را در هر نقطه اى تحت تعقيب قرار مى دادند و آنان را با كوچك ترين بهانه اى مى كشتند. خانوادهايشان را آواره مى كردند و اموالشان را مصادره مى كردند. شيعيان نيز چاره اى جز اين نداشتند كه از بيم قتل و بدبختى بى رحمانه اى كه نسبت به آنها روا داشته مى شد، بسيارى از عقايدشان را پنهان كنند. به اين ترتيب براى شيعه چاره اى جز اين نمى ماند كه در برابر اين وحشى گرى ها با تقيه رفتار كند و خلاف آنچه را اعتقاد دارد، ابراز نمايد. در اين راستا تنها بايد
ص:168
كسانى را نكوهش كرد كه آنان را به اين كار وا مى داشتند و خون و عرض و مال آنها را مباح مى شمردند.
هنگامى كه طغرل بيك در سال 44٧ه. ق به بغداد آمد، شيعيان را به سختى مورد حمله قرار داد و فرمان داد كتابخانۀ شيعه را كه به دست «ابونصر شاپور بن اردشير» وزير بهاءالدولۀ ديلمى ساخته شده بود، به آتش بكشند. اين كتابخانه يكى از خانه هاى مهم دانش در بغداد بود كه اين وزير بزرگ در محلۀ «بين السورين» در كرخ به سال ٣٨١ه. ق به تقليد از بيت الحكمۀ هارون الرشيد بنا كرد. اين كتابخانه از لحاظ علمى، اهميت فراوانى داشت؛ زيرا ابونصر همۀ كتاب هاى پراكندۀ فارس و عراق را در آنجا گرد آورده بود و طبق گفتۀ «محمد كردعلى» از كتاب هاى هندى و چينى و رومى نيز نسخه بردارى كرده بود. شمار كتاب هاى اين كتابخانه كه از آثار با ارزش و نوشته هاى مهم به شمار مى آمدند، به ده هزار جلد مى رسيد. بيشتر اين كتاب ها نسخه هاى اصلى و به خط خود مؤلفان بود. (1)
ياقوت حموى مى گويد:
در اين كتابخانه، خزانه اى بود كه وزير ابونصر شاپور بن اردشير (وزير بهاء الدولۀ بن عضدالدوله) ، آن را وقف كرده بود. در دنيا بهتر از آن كتاب ها نبود. همۀ آنها به خط پيشوايان صاحب نام و اصول تحرير يافتۀ آنان بود.(2)
ص:169
از جمله اين كتاب ها - طبق نوشته هاى ابن اثير - قرآن هايى به خط «ابن مقله» بود.(1)از آنجا كه وزير شاپور بن اردشير، اهل فضل و ادب بود، دانشمندان تصنيف هاى گوناگون خويش را به وى اهدا مى كردند. در نتيجه كتابخانه اش از غنى ترين كتابخانه هاى بغداد گرديد. با آمدن طغرل، از جمله چيزهايى كه در محلۀ كرخ بغداد به آتش كشيده شد، همين كتابخانۀ بزرگ بود. فتنه تا آنجا بالا گرفت كه دامن شيخ الطائفه و يارانش را نيز فرا گرفت و كتاب ها و كرسى درس او نيز به آتش كشيده شد.
ابن جوزى در رويدادهاى سال 44٨ ه. ق، آورده است: «ابوجعفر طوسى فرار كرد و خانه اش به غارت رفت» . وى همچنين درباره حوادث سال 44٩ه. ق مى نويسد:
در صفر اين سال خانۀ ابوجعفر طوسى، متكلم شيعه در كرخ، مورد حمله قرار گرفت. هرچه از دفترهاى وى در آنجا بود و نيز كرسى درس وى را گرفتند. حمله كنندگان به كرخ رفتند و سه پرچم سفيد را كه اهل كرخ هنگام رفتن به زيارت كوفه با خود حمل مى كردند، به آتش كشيدند.(2)
سخن آخر اينكه، تدبر و درنگ در منابع تاريخى، به ويژه كتاب هايى كه همزمان با آن كشتارهاى پياپى نگاشته شده كه بدون ترديد بيشتر آنها
ص:170
در راستاى مقاصد خاندان هاى حاكم بوده است، اين مطلب را روشن خواهد كرد كه بقاى شيعه در آن روزگار، يك معجزه و كرامت و امرى فوق العاده بوده است؛ زيرا تاريخ آنها سراسر عملياتى زنجيره اى از سر بريدن، قتل، سركوب، بى چارگى، در هم كوفتن و نابود كردن است. در آن روزگار، نيروهاى كفر و فسق دست به دست هم دادند تا اهل بيت (عليهم السلام) و تشيع را هلاك كنند و ريشۀ آنان را بركنند. امّا با اين وجود، شيعيان توانستند دولت هاى بزرگ و كوچكى را تشكيل دهند و شهر، تمدن، اعلام و مفاخر، نابغه، فيلسوف، فقيه، محدث، وزير و سياستمدار داشته باشند؛ به طورى كه امروزه شيعيان يك پنجم يا يك چهارم مسلمانان جهان را تشكيل مى دهند.
آرى؛ اين از فضل خداوند است كه مشيت او بر بقاى حق و نابودى باطل، در سايۀ عمل كردن شيعه به وظايف خود، مى باشد. بنابراين وظيفۀ شيعه، ايستادگى در برابر تجاوز و ستمگرى و كشتار و نابودى مبدأ و مذهب است؛ زيرا خداى متعال مى فرمايد:
يا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ عَلَى الْقِتالِ إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ عِشْ-رُونَ صابِرُونَ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ وَ إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ يَغْلِبُوا أَلْفاً مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَفْقَهُونَ (انفال: 65)
اگر از ميان شما ده تن شكيبا باشند، بر دويست تن و اگر صد تن باشند بر هزار تن از آنان كه كفر ورزيده اند، پيروز مى گردند؛ زيرا آنان گروهى نادانند.
خوانندۀ گرامى نبايد از ياد ببرد كه اين انقلاب هاى پياپى شيعه ضد
ص:171
حكومت هاى ستمگر و فاسد بود كه موجب آزار و شكنجه و حمله به شيعيان مى گرديد. شايد اگر آنان با حكومت هاى بنى اميه و بنى عباس كنار مى آمدند، در برترين مناصب و مدارج قرار مى گرفتند؛ ليكن انقلاب هاى آنان رنگ نژادپرستى نداشت و رياست طلبانه نبود، بلكه هدف آنها نابودى باطل و رفع ظلم و ستم از سر جامعه و دعوت به اعتلاى كلمه الله بود.